وی در سال ۱۳۷۰، ۱۳۷۶ و ۱۳۷۷، سه مجموعه از داستان‌های کوتاه خود را به چاپ رساند؛ «مثل همه عصرها»، «طعم گس خرمالو» و «یک روز مانده به عید پاک»  مجموعه داستان‌های کوتاهی بودند که به دلیل نثر متفاوت خود مورد استقبال مردم قرار گرفتند. داستان کوتاه «طعم گس خرمالو» برنده جایزه بیست سال ادبیات داستانی در سال ۱۳۷۶ شد.

 این مجموعه‌ داستان‌ها بعدها در یک کتاب با عنوان سه کتاب از سوی ناشر همیشگی آثار پیرزاد (نشر مرکز) به بازار کتاب عرضه شد.

اولین رمان بلند زویا پیرزاد، با نام «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» در سال ۱۳۸۰ به چاپ رسید. داستان این رمان که با نثر ساده و روانی نوشته شده‌است، در شهر آبادان دههٔ چهل خورشیدی می‌گذرد و شخصیت‌های داستان از خانواده‌های کارمندان و مهندسین شرکت نفت هستند که در محلهٔ بریم جدا از بومیان آبادان زندگی می‌کنند. داستان به سبک زنانه و از زبان شخصیت اصلی داستان، زنی خانه‌دار به نام کلاریس بیان می‌شود و مشکلات و گرفتاری‌های همیشگی زنها را سوژه نوشتن قرار می‌دهد. این رمان بعد از انتشار علاوه بر اقبال عمومی با اقبال منتقدان و ادیبان هم روبرو شد و توانست تنها کتاب داستانی باشد که تمامی جوایز نخست سال 80 تمامی گروه‌ها و طیف‌های ادبی را ( پکا، بنیاد گلشیری، یلدا، منتقدان ونویسندگان مطبوعات) و حتی جایزه کتاب سال رمان و داستان را از آن نویسنده وناشرش کند. این رمان تا کنون 29 بار تجدید چاپ شده است که در نوع خود یک رکورد به شمار می‌آید.

رمان بعدی پیرزاد «عادت می‌کنیم» نام دارد. این رمان زندگی آرزو صارمی زن مطلقه و بچه‌داری است که دلش می‌خواهد بعضی وقت‌ها خودش را دوست بدارد و کاری که مطابق میل خودش است انجام دهد نه هر کاری که دختر و مادرش می‌خواهند.

زویا پیرزاد ساکن آلمان است و برخی از کتاب‌هایش، همانند چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم به زبان‌های دیگر هم ترجمه شده است

 

 

نگاهی به آثار زویا پیرزاد/ قسمت اول

 

سه کتاب/ مجموعه آثار زویا پیرزاد: مثل همه‌ی عصرها طعم گس خرمالو- یک روز مانده به عید پاک

 

" مثل همه عصرها ، طعم گس خرمالو و یک روز مانده به عید پاک" مجموعه از داستانهای کوتاهی بودند که با نثر متفاوتی خود مورد استقبال مردم قرار گرفتند.

اولین رمان بلند زویا پیرزاد ، با نام : "چراغ ها را من خاموش می کنم " در سال 1380 به چاپ رسید . این کتاب با نثر روان و ساده ای که داشت جایزه های بسیاری را دریافت کرد .... از جمله : برنده جایزه بهترین رمان سال 1380 پکا ... برنده جایزه بهترین رمان 1380بنیاد هوشنگ گلشیری و برنده لوح تقدیر جایزه ادبی یلدا در سال 1380.

داستان کوتاه " طعم گس خرمالو " هم برنده جایزه بیست سال ادبیات داستانی در سال 1376 شد.

زویا پیرزاد دو کتاب هم ترجمه کرده است : " آلیس در سرزمین عجایب " اثر لوییس کارول و کتاب " آوای جهیدن غوک " که مجموعه ای از شعرهای ژاپنی است.

این تمام چیزی است که از زویا پیرزاد می‌دانیم. نویسنده‌ای بی‌حاشیه، که از شدت بی‌حاشیه‌گی!(عجب عبارتی) آدم را یاد «ر. اعتمادی» می‌اندازد که تا سال‌ها خوانندگانش حتا در مرد یا زن بودنش هم شک داشتند. البته اعتمادی هم بالاخره تن به مصاحبه داد و چشم ما به تمثالشان روشن شد. اگرچه در خانومی زویا پیرزاد شکی نیست و این را هم از عکس پشت جلد کتابشان می‌شود دانست و هم از نثر شسته و رفته و پایان خوش داستان‌هایشان. اما از نویسنده که بگذریم و مولف را مرده‌ی مرده هم که بدانیم (برای سلامتی روح رولان بارت یک دقیقه سکوت!) با کلماتی سر و کار داریم که حاصل تراوشات ذهنی و حسی نویسنده است. گیریم که این نویسنده در هیچ جلسه‌ی نقدی شرکت نکرده باشد و با سکوتی سر به زیرانه! (یاد همسایه‌ی سر به زیر وبلاگستان افتادم، راستی کسی خبری از ایشان دارد؟) تمام بحث و جدل‌های خوانندگانش را به هیچ گرفته باشد، باز می‌شود کتابی را زیر ذره بین نقد برد، نه برای کوچک شمردن اثری، که برای مرور و آموختن و آموختن و به خاطر سپردن آموخته‌ها. در این باره بد نیست اشاره کنم به مصاحبه ی ر . اعتمادی که یکی از دلایل عدم رشد ادبیات عامه پسند را جدی نگرفتن این شاخه از ادبیات می‌دانست و این که هیچ وقت مورد نقد و بررسی منتقدان ادبی قرار نگرفت تا کمی و کاستی‌هایش مشخص شود. بنابراین به عقیده‌ی بنده این بازخوانی‌ها و حتا نقدهای ادبی هدفی جز آموزش ندارد. و اما در مورد مجموعه کارهای خانم پیرزاد:

«مثل همه‌ی عصرها» اولین مجموعه‌ی این نویسنده شامل هجده داستان کوتاه است. داستان‌ها را می‌شود خیلی سر راست و در چند جمله‌ی کلی تعریف کرد: قصه‌ی زن بودن. (البته از نگاه پیرزاد).

در قصه‌ی خرگوش و گوجه فرنگی ما با داستانی کوتاه و موجز مواجهیم. زنی که از روزمره‌گی به روزمرگی می‌رسد، انسانی که در فشار تکرارهای روزانه تلاش می‌کند به خودش بپردازد. زنی که نویسنده است یا حداقل چنین آرزویی دارد. اما نهایتا نتیجه‌ی کارش طرح داستانی است در مورد خرگوشی که سهمش از دنیا همان تصویری است که از سوراخ لانه‌ی خودش می‌بیند. این می‌توانست آعاز خوبی برای یک مجموعه باشد. مجموعه‌ای که در داستان‌های بعدی آن ما مدام با زنانی مواجهیم که ناظران خاموش دنیا هستند. ناظرانی که تنها دیده‌بانشان پنجره‌ی خانه‌شان است «. . . . یک پنجره برای من کافی است.» اما متاسفانه این نشانه آن قدر در تمام داستان‌ها تکرار شده که خواننده نه تنها ذهنش خسته می‌شود، بلکه با زنان داستان هم که موجوداتی منفعل هستند هیچ همدلی حس نمی‌کند تا جایی که حتا ممکن است با خودش بگوید: زنیکه هر چه می‌کشد حقش است!

زنان مجموعه‌ی اول پیرزاد گربه‌هایی هستند که خوابیدن جلو گرمای شومینه را ترجیح می‌دهند به ماجراجویی در خیابان‌های برفی و این انتخاب خودشان است. اتفاقات در داستان‌های پیرزاد در چهاردیواری خانه‌ها می افتد و کمتر زنی پایش را از خانه بیرون می‌گذارد. مثلا در داستان یک جفت جوراب که با نماد مکرر «پنجره» آغاز می‌شود، زن تصمیم می‌گیرد از خانه بیرون برود اما حادثه‌ای منجر می‌شود به پناه دادن یک فراری به زیر زمین خانه‌اش. پناهندگی فقط برای یکی دو دقیقه، و همین باعث می‌شود زن از خیر بیرون رفتن بگذرد و باز برود بنشیند روی صندلی مقابل پنجره. در این داستان با این که یک عامل حادثه ساز وارد داستان شده و لحظات اضطراب هم خیلی خوب از کار درآمده، اما خیلی ناگهانی انگار خود نویسنده طاقت این همه هیجان را نداشته باشد، زن داستان باز رفته سر جای همیشگی‌اش. می‌خواهم بدانم چه ایرادی داشت اگر زن بعد از پناه دادن مرد فراری، از خانه خارج می‌شد و می‌رفت پی کارش؟ چرا خانم پیرزاد این قدر احتیاط به خرج می‌دهند هنگام نوشتن؟ این حالت محتاطانه را ما حتا در اثر درخشان ایشان، یعنی «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» می‌بینیم. (توجه کنید به پایان این رمان که کلاریس سوختن و ساختن را به نابود کردن و دوباره ساختن ترجیح می‌دهد.) احتیاطی که خواننده را خسته و دلزده می‌کند.

از آن جا که لوکیشن در داستان‌های مجموعه‌ی اول پیرزاد داخلی است ما با فضا سازی زیاد قوی و دقیقی مواجه نیستیم. به خصوص که این نویسنده چندان نگاه سمبلیک و استعاری نسبت به اشیا ندارد و اشیا فقط در حدی تعریف می‌شوند که نشان دهنده‌ی یک قشر خاص از اجتماع باشند. این نگرش به اشیا در رمان «عادت می‌کنیم» به وفور دیده می‌شود. البته نویسنده در جاهایی تلاش داشته که با کمک ساختن فضا و توصیف اجسام تاریخچه ای بسازد برای آدم‌ها و مکان‌هایش، مثلا در داستان «لیوان دسته‌دار» عامل مکان به نوعی زمان را هم تعریف می‌کند. زنی که در یک عتیقه فروشی با عکسی قدیمی از مادر و فرزندی مواجه می‌شود و کمی بعد با صاحب همان عکس که در واقع سال‌ها پیش مرده‌ است، گفتگو می‌کند. البته موضوع چندان جدیدی نیست، ولی بین کارهای مجموعه‌ی اول نقطه‌ی درخشانی محسوب می‌شود.

داستان «لکه» (با «لکه‌ها» در مجموعه‌ی دوم استباه نشود.) همان قصه‌ی مکرر ظلم به زنان است با کلی زیاده گویی از ترس این که مبادا خواننده شیر فهم نشود:

. . . صدای گریه می‌آمد. معصومه خواهر محمد بود که چون پسرها بازیش نمی‌دادند یک نفس زار می‌زد. . . (اشاره‌ای خام‌دستانه به ظلمی که بر جنس دوم می‌رود!). . .

سی سال پیش با شوهرش از میان سر و صدای کوچه گذشت و برای اولین بار وارد این خانه‌ی کوچک شد. آن روز هم توی کوچه بچه‌ها توپ بازی می‌کردند. شاید پدرهای محمد و بهروز و علی. دختر کوچکی کناری ایستاده بود و گریه می‌کرد.(ای بابا این دخترها چه قدر گریه می‌کنند!) آن وقت‌ها در حیاط گلدان یاسی نبود...

داستان با مقدمه‌ای طولانی که ارتباطی با خط قصه ندارد آغاز می‌شود، در حالی که می‌شد خیلی ساده با همین جمله‌ی «آن وقت‌ها در حیاط گلدان یاسی نبود.» شروع شود ونویسنده بیان مظلومیت زن را هم بگذارد به پای شعور خواننده تا خودش از لا به لای خطوط داستان به نتیجه برسد. اشارات مستقیم داستان را از حالت داستان‌گونگی خارج واثر را تبدیل به یک مانیفست می‌کند.

«نیمکت رو به رو» یکی دیگر از داستان‌های مجموعه‌ی «مثل همه‌ی عصرها»است. داستانی با سوژه‌ای نسبتا نو که در پرداخت شخصیت ضعف دارد. مثلا جایی اشاره می‌شود که:

مادر عاشق کیسه‌های پلاستیکی بود.

این نماد چه‌طور شخصیتی است؟ پیرزاد در مجموعه‌ی اول چندان از پس بیان اشارات ضمنی و نمادها و سمبل‌ها برنیامده و شاید با علم به همین ضعف ترجیح داده مقصودش رابدون درگیر شدن با این عوامل، خیلی رک و صریح بیان کند تا ذهن خواننده را تا ناکجا آباد نبرد.

از داستان «یک زندگی» به بعد دیگر سوژه‌ی زن مقابل پنجره از شدت تکرار حوصله‌ی خواننده را سر می‌برد. ماجرا‌ها تقریبا کسل کننده و قابل پیش بینی‌اند.  داستان های پیرزاد معمولا بی زمان و مکانند. نویسنده  چندان درگیر گذشته‌ی آدم‌هایش نیست. گاهی هم که به گذشته پرداخته در حد توصیف گل و بلبل و کوچه باغ‌ها مانده.همین باعث شده شخصیت‌های داستان‌های پیرزاد به خصوص در مجموعه‌ی اولش آدم‌هایی تخت، بدون شناسنامه و بی‌شخصیت (در حد تیپ) بمانند. شاید بشود گفت مهم‌ترین کلید موفقیت پیرزاد طرح داستان‌هایش در فضا و زمانی است که اکثر خوانندگان از آن دور بوده‌اند. زمان داستان‌ها معمولن مربوط به گذشته است، پیش از انقلاب و مکان‌ها خانه‌های اعیانی (عادت می‌کنیم) یا اماکنی مربوط به قشری خاص (چراغها را من خاموش می‌کنم) که در واقع اکثریت مردم نگاهی کنجکاو دارند به آن‌ها. این به خودی خود امتیازی محسوب می‌شود برای یک نویسنده. این که بتواند فضاهایی جدید و ناشناخته ترسیم کند در ذهن خواننده. اما ایراد کار از آن جا شروع می‌شود که پیرزاد برای نشان دادن زمان و مکان از نشانه‌هایی دم دستی استفاده می‌کند. انگار نگران است حوصله‌ی خواننده سر برود وقت خواندن یا زیاد وقت تلف کند پای کشف کدها و کلیدها. در مورد شخصیت پردازی هم، نویسنده همین رفتار را دارد. یعنی به جای این که شخصیت را برای خواننده تعریف کند، مارک می‌زند به آدم‌های داستان‌هایش و خیال خودش و خواننده را راحت می‌کند.

قهرمان‌های پیرزاد در این مجموعه معمولا زنانی بی‌ آرزو، وسوسه، شهوت، اعتراض یا حتا غمی بزرگ یا شادی عظیم هستند. زنانی متوسط و رام با چهره‌های مانند ماسک صاف و بدون خطی اضافه. زنانی که نه قهقهه می‌زنند و نه جست و خیز می‌کنند. حتا دختر بچه‌ها هم با موهای بافته شده و روبان‌های رنگی فقط گوشه‌ای می‌ایستند و اشک می‌ریزند.

با تمام این اوصاف نمی‌شود پیشرفت زویا پیرزاد رادر داستان نویسی ندیده گرفت. صعودی کاملا مشهود که هر چه در داستان‌های مجموعه‌ی اول پیش می‌رویم محسوس‌تر می شود.  در داستان «خانم ف زن خوشبختی است» ما با شخصیتی مواجه‌ایم که هربار برای خودش چیزی می‌خرد از فروشنده خواهش می‌کند آن را در کادو بپیچد. این اشاره‌ی ضمنی که خیلی زیبا در داستان جا افتاده است، از صحنه‌های درخشان داستان است. اشاره‌ای که بدون آن که مستقیما به سمتی نشانه رود، وجهی از شخصیت داستان را روشن می‌کند. «ملخ‌ها» زیباترین کار این مجموعه است. داستانی به زبان طنز که نه از نماد تکراری صندلی و پنجره در آن خبری هست و نه از ضجه مویه‌های زنانه. پیرزاد در این داستان نشان داده که یک «وره» طناز و سر به هوا هم دارد که خوب از پس نوشتن برمی‌آید.

داستان «لنگه به لنگه» آخرین داستان این مجموعه است که خیال خواننده را راحت می‌کند که زنان پیرزاد بالاخره تصمیم گرفتند کمی شیطنت کنند و دیگران را به بازی بگیرند!