سوسور، ساختارگرايي و نظامهاي نمادين
در اين مقاله مشارکت و کمک ساختارگرايان در ”نظريه گفتمان“ بررسي ميشود. فردينان دوسوسور، زبانشناس سوئيسي، ساختارگرايي را در زبانشناسي مطرح کرد. ساختارگرايي عنصراصلي آنچه را که به ”چرخش زبانشناسي“ معروف شد تشکيل ميدهد.
اين چرخش در فهم و درک فلسفه و جهان اجتماعي قرن بيستم بسيار مهم است. توجه به مسائل معني و دلالت نه تنها موجب تحقيقاتي در مورد ماهيت خود زبان شد، که بهطور کلي موجب گسترش الگوهاي زبانشناسي به علوم اجتماعي نيز گرديد. ساختارگراها تأکيد ميکنند که تمام کنشهاي انساني و تمام نهادهاي اجتماعي همچون نظامهاي نمادين عمل، ديده ميشوند. محققين علوم اجتماعي روشها و انگارههاي ساختارگرايي را براي توسعه مفاهيم پيچيدة صورتبنديهاي اجتماعي و براي تبيين رويدادهايي مانند انقلابها و عملکردهاي دولت، بکار بستهاند (نک: Poulantzas, 1973; Skocpol, 1979)
در اينجا من بر روشي تمرکز ميکنم که در آن نظرية ساختارگرايي منابع مفهومي را براي درک صحيحي از گفتمان فراهم ميکند. البته محدوديتهاي ساختارگرايي اوليه را در بيان نظامهاي اجتماعي کنار ميگذارم.
ساختارگرايي و گفتمان:
نظريه ساختارگرا نقطة شروع مهمي را براي گسترش درک صحيح از گفتمان در علوم اجتماعي فراهم ميکند؛ زيرا اين نظريه شباهت آشکاري را بين زبان و روابطاجتماعي مفروض ميدارد. براي مثال ژاک لاکان (1977: 147) ادعا ميکند که ناخودآگاه انسان مثل زبان ساختيافته است وکلود لوي اشتراوس (1977و 1968)، انسانشناس ساختارگرا، معتقد است که روابطاجتماعي در جوامع «ابتدايي» را ميتوان مانند ساختارهاي زباني در نظر گرفت. در اين برداشت، زبانها و جوامع به دليل ساختارهاي منطقي و ويژگيهاي مشترک، يکسان تلقي ميشوند. اين به معناي آن است که پديدههاي گوناگوني مانند، صورتبنديهاي اجتماعي، ايدئولوژيهاي سياسي، اسطورهها، روابطخانوادگي، متون و مسابقات کشتي، همگي ميتوانند همچون نظامهاي عناصر مرتبط درک شوند (نک:Barthes,1973). بدون آنکه وارد مباحث عميق انواع گوناگون ساختارگرايي شويم، عناصر منفرد يک نظام تنها هنگامي معنا دارند که روابط آن اجزاء با ساختار را همچون يک کل بررسي کنيم. اين ساختارها به عنوان ماهيتهايي مستقل، خود تنظيمشونده و خود تغييريابنده درک ميشوند. بنابراين، اين خود ساختار است که اهميت معنا و کارکرد اجزاء منفرد يک نظام را تعيين ميکند (Piaget, 1971: 5-16; Hawkes, 1977: 17-8).
اين به معني آن است که ساختارگراها بهدنبال تقليل پديدههاي اجتماعي به عوامل جبري و علتهاي زيربنايي نيستند و با واقعيت اجتماعي به عنوان تجمع اتفاقي رويدادها و واقعيتهاي مجزا برخورد نميکنند. در مقابل، آنها معتقدند که رويدادها و فرايندهاي غيرمرتبط و غيرقابل توجيه را ميتوان با ارجاع آنها به يک نظام رسميِ روابط قابل درک ساخت. فرايند کشف نظامي از روابط که به وسيله آن بتوان مجموعهاي اساسي از عوامل را مجزا يا مشخص کرد، بر پايه يک روش تحليل جديد، قابل پيشبيني است که از مطالعة زبان و رياضيات برگرفته شده است. بهطورخلاصه، اين روش شامل تعريف پديدههاي اجتماعي به عنوان روابط بين اجزاء، شکلگيري مجموعهاي مکمل از جابهجاييها بين اين اجزا و تحليل روابط واقعي آنهاست(Levi-Strauss, 1969: 84). بهطور ساده، اگر قرار بود که بازي شطرنج را به يک مبتدي بياموزيم، قبل از مشاهده حرکت دقيق مهرهها در يک بازي واقعي بين دو بازيگر، ابتدا مهرههاي مختلف (شاه، وزير و فيل) را به او معرفي ميکرديم، سپس کنش و واکنشهاي ممکن (حرکات، به دام انداختنها و کيشکردن) را به او توضيح ميداديم.
ظهور درک ساختارگرايانه جامعه با نظرية زباني سوسور آغاز شد، در حالي که او برداشت متمايزي از گفتمان ارائه نکرده است، اما درست در نقطه آغازين تحقيق ما قرار ميگيرد. دليل اين تناقض، کمک روششناختياي است که او به علوم اجتماعي کرده است. او همچنين امکان بهکارگيري رويکرد گفتماني را در مورد تحليلهاي سياسي و اجتماعي مهيا ميسازد. در کنار نويسندگاني چون مارکس، دورکيم و فرويد، سوسور به نقش سيستمهاي اجتماعي در فهم جوامع انساني تأکيد دارد. اين تأکيد، شديداً با تمرکز روي افراد، رويدادها، حقايق يا فرايند تکاملي با تجربهگرايي پوزيتيويستي و رويکردهاي نظري در علوم اجتماعي تناقض دارد(Culler, 1974: Xii) . در مقابل، سوسور به سيستم مشترک دالها که زبان طبيعيِ ما را شکل ميدهد، تأکيد دارد. کلمات، نمادها و ديگر اشکال ارتباطات، نياز به يک مجموعه هنجارها و قوانين مشترک دارند که انسان آنها را ميآموزند و دروني ميسازند. او معتقد است که اين امر، در مورد ديگر اعمال و فعاليتهاي انسان مانند بازي، رأي دادن در انتخابات و شرکت در نافرمانيهاي مدني، نيز صادق است. تمام اين فعاليتها معناي خود را کسب ميکنند و بنابراين ممکن ميشوند، حتي اگر هم شرکتکنندگان در اين فعاليتها و هم ناظران (مانند دانشمندان علوماجتماعي)، بر روي مجموعهاي از قوانين نهادينهشده به توافق و يا عدم توافق برسند. بهطورخلاصه، سوسور به جاي اينکه پديدههاي اجتماعي را به عنوان هستيهاي مجزا و پراکنده در نظر بگيرد، بر بافتهاي اجتماعي فراگيري که اين فعاليتها در آن اتفاق ميافتند و قابل درک ميشوند، تأکيد دارد.
نظريه سوسور دربارة زبان:
سوسور در «تدريس زبانشناسي عمومي، موضوع متمايزي را دربارة نظريه زبانشناختي ارائه ميکند. او کار خود را با تمايز گذاشتن بين زبانشناسي «هم زماني» و «در زماني» شروع ميکند. در ديدگاه اول، زبان به مثابة نظامي از واژههاي مرتبط، بدون ارجاع به زمان در نظر گرفته ميشود، در حالي که ديدگاه دوم به توسعة تکاملي زبان در طول زمان اشاره دارد(Saussure, 1974: 81). سوسور اين دو بُعد را از هم جدا کرده و به بُعد همزماني امتياز خاصي ميدهد. اما، اين بدين معني نيست که سوسور به تغيير زباني بيتوجه است، زيرا او معتقد است اين تمايز تنها به اين دليل است که زبان را ميتوان به عنوان يک سيستم کاملِ «منجمد در زمان» در نظر گرفت که تغيير زبانشناسي با استناد به آن توجيه شود(Culler, 1976: 35-45). بدون بهکارگيري ديدگاه همزماني، هيچ وسيلهاي براي ترسيم انحرافات از هنجار وجود ندارد.
دومين کار مهم سوسور را ميتوان در پيشنهادِ به ظاهر ساده و در عينحال انقلابي او ديد که معتقد بود، «زبان نظامي از نشانهها است که ايدهها را بيان ميکند.» زبان به عنوان نظامي از نشانهها (يا به اصطلاحِ سوسور” Langue“) و حامل مجموعهاي ضروري از قواعد زبانشناسي است که سخنگويان زبان، اگر بخواهند بهطور معنادار ارتباط برقرار کنند، بايد آنها را رعايت کنند. اين «مجموعه از تصاويرـ واژههاي ذخيرهشده در ذهن تمام افراد» با کلام (speech) يا گفتار (Parole) که به عمل سخنگفتن فرد اشاره دارد، به شدت در تقابل است(Saussure, 1974: 13-5). براي متمايز کردن زبان از کلام، سوسور: 1. آنچه که اجتماعي است را از آنچه فردي است و 2. آنچه اصلي است را از آنچه فرعي است و يا کموبيش اتفاقي است، از هم جدا ميکند. (1974: 13ـ14). به عبارت ديگر، هر استفادة فردي از زبان (يا کلامـ رويداد) هنگامي ممکن است که سخنگويان و نويسندگان، نظام اصول اساسي زبان را ياد گرفته و در آن شريک باشند. درست مانند کسي که ميخواهد شطرنج بازي کند و بازي صحيح او مستلزم يادگيري قوانين آن است، شخصي هم که به زباني سخن ميگويد يا مينويسد، بايد نظام قوانين زباني شکلدهنده آن زبان را بپذيرد.
عناصر بنيادين يک زبان از نظر سوسور، نشانهها هستند. نشانهها يک صدا يا تصوير (دال) و يک مفهوم (مدلول) را به هم پيوند ميدهند. بنابراين نشانه «گربه» شامل يک دال که صدايي مانند (گربه) و نوشتهاي به شکل (گربه) و همچنين شامل مفهوم گربه است که دال آن را تعيين ميکند. اصل کليدي نظريه سوسور (1974: 68) به اختياري بودن ماهيت نشانه اشاره دارد؛ يعني هيچ رابطة طبيعي بين دال و مدلول وجود ندارد. به عبارت ديگر، هيچ دليل خاصي وجود ندارد که چرا نشانة گربه به مفهوم گربه تداعي ميشود. اين امر به سادگي يک کارکرد و قرارداد زباني است که ما از آن استفاده ميکنيم.
اما سوسور (1974: 65) ادعا نميکند که کارکرد زبان فقط براي ناميدن يا اشاره کردن به اشياء در جهان است. اين برداشت نامانگارانه از زبان ممکن است اين فرض را در برداشته باشد که زبان فقط شامل کلماتي است که به اشياي موجود در جهان اشاره دارد (نک: Wittgenstein, 1972; Harris, 1988)). چنين نگرشي ممکن است بهطور ضمني بر پيوندي ثابت، اگرچه اختياري، بين کلمات به عنوان اسامي و مفاهيمي که آنها را بازنمايي ميکنند و اشيايي که در جهان معرفي ميکنند، دلالت کند. اما طبق نظر سوسور، معنا و دلالت بهطور کلي در داخل سيستم زبان اتفاق ميافتد. حتي، اشياء مفاهيمي از قبل موجود نيستند، بلکه براي معناي خود، به سيستم زبان متکي هستند. همان طوريکه جاناتان کولر (1976: 22) اشاره ميکند کلمه انگليسيcattle ]گلة گاو[ دچار تغيير مفهومي وسيعي شده است. در يک دورة زماني، اين کلمه به معني ”دارايي“ بهطور عام بود، سپس به داراييهاي چهارپايان محدود شد و در نهايت معني گاوهاي اهلي شده را به خود گرفت. به همين ترتيب، زبانهاي مختلف به سادگي بر اشياي مختلف اشاره ندارند، اما اصطلاحات کاملاً قابل ترجمهاي هستند. به عنوان مثال لوي اشتراوس (1972: 22-17) کلمات فرانسوي”bricoleur “و ” bricolage“ را براي گزارش روشي که اسطورهها در آن شکل مييابند، بهکار ميگيرد، اما از آنجا که در زبان انگليسي هيچ معادلي براي اين کلمات وجود ندارد، ترجمه مستقيم آنها مشکل است و آنها به همان صورت فرانسوي خود باقي ميمانند. در اين حالت، ميتوان ادعا کرد که کلمات در زبانها به جاي اينکه به عنوان برچسبهايي براي اشياي از پيش مشخصشده عمل کنند، مجموعه مفاهيم و اشياي مخصوص خود را بيان ميکنند. (Holdcroft, 1991: 11-2, 48-50)
بنابراين در افراطيترين شکل خود، طبيعت اختياري نشانه، پيامدهاي انقلابي را در بردارد. سوسور نه تنها مدعي است که پيوند بين دال و مدلول اختياري است، بلکه معتقد است که واقعاً هيچ خصوصيتي وجود ندارد که مدلول را ثابت نگه دارد (Culler, 1974: 23). دال و مدلول، تنها بهوسيله روابطشان با دالها و مدلولهاي ديگر در يک زبان خاص معنا مييابند. اين ادعا به جاي ديدگاهي واقعگرايانه يا ذاتگرايانه، منجر به درک رابطهاي و تعاملي از زبان ميگردد. زبان شامل نظامي از اشکال مفهومي و زبان است که هويتهاي آنها بهوسيله ارجاع آنها به اشياء و جهان تثبيت نميشود، بلکه اين امر توسط تفاوتهاي داخليشان صورت ميگيرد(Sturrock, 1979: 10). به عنوان مثال «مادر» معناي خود را نه به دليل ارجاع به موجودي خاص، بلکه به دليل متفاوت بودنش از «پدر»، «مادربزرگ»، «دختر» و ديگر واژههاي مرتبط، کسب ميکند.
اين بحث با دو اصل ديگرِ نظرية سوسور ترکيب شده است. طبق اصل اول، زبان شکل است نه جوهر (عَرض است نه جوهر) و طبق اصل دوم، زبان شامل «تفاوتها بدون واژههاي مثبت» است (سوسور، 1974: 133). اين اصل که زبان شکل است نه جوهر، با اين ايده که نشانه فقط يک رابطه اختياري بين دال و مدلول است؛ در تقابل است. اين موضوع، اين نکته را ميگويد که نشانهها فقط دال و مدلولها را به هم پيوند ميدهند و در عينحال ماهيتي مستقل و مجزا دارند. بههرحال اين امر تنها تمرکزي خواهد بود برآنچه که سوسور آن را «دلالت» مينامد. دلالت راهي است که در آن دالها معناي ادبي يک مفهوم خاص را بيان ميکنند. چنين رويکردي به اين اصل سوسور اعتنايي ندارد که زبان همچنين نظامي از اصطلاحات متقابلِ وابسته است که در آن ارزش هر واژه تنها از حضور همزمان ديگر واژهها حاصل ميشود (1974: 114). براي توضيح اين تناقض که کلمات به جاي يک ايده مينشينند، اما درعينحال براي کسب هويت و معنا مجبورند با يکديگر ارتباط داشته باشند. سوسور مفهوم «ارزش زباني» را معرفي ميکند. او اين مفهوم را از طريق چند مقايسه معرفي ميکند. به عنوان مثال، سوسور زبان را به يک بازي شطرنج تشبيه ميکند که يک مهره خاص، مثلاً شاه، هيچ اهميت و معنايي خارج از بازي ندارد و فقط درون بازي است که به يک عامل مادي و واقعي که داراي ارزش است، تبديل ميگردد(Saussure, 1974: 110) . به علاوه، ويژگيهاي مادي اين مهره؛ اينکه جنس آن پلاستيک باشد يا چوب ، يا شبيه مردي سوار بر اسب است يا خير، مهم نيست. ارزش و کارکرد آن تنها بهوسيله قوانين شطرنج و روابط رسمي آن با ديگر مهرههاي بازي، تعيين ميشود.
بهطرز مشابهي، ارزش زباني از دو راه تعيين ميگردد؛ از يک سو يک کلمه، يک ايده را بيان ميکند (وجودهايي که متفاوت هستند)، درست مانند يک قطعه سنگ يا کاغذ که ميتوانند بهجاي شاه در شطرنج قرار گيرند. از سوي ديگر، يک کلمه بايد در تقابل با کلماتي قرار گيرد که درست در خلاف آن قرار دارند (وجودهايي که شبيه هم هستند)، درست مانند ارزش و نقش شاه که توسط قوانين حاکم بر فعاليت ديگر مهرهها، تعيين ميشود. بهطور خلاصه، ارزش يک کلمه تنها بهوسيله ايدهاي که بيان ميکند تعيين نميشود، بلکه توسط تقابلهاي موجود در نظامي از عناصر که زبان را تشکيل ميدهند، نيز تعيين ميشود. در اينجا سوسور (1974 :115) با مثالي از ارزش که آن را از اقتصاد گرفته است کلمات را با يک سکه مثلاً يک پوند مقايسه ميکند. پوند به مقداري از پول دلالت دارد که ميتوان آن را با يک کالا مانند بليت اتوبوس معاوضه کرد؛ اما، ارزش پوند به ديگر قلمروهاي پول که سيستم پولي را شکل ميدهد يا ديگر نظامهاي رايج پولي مانند دلار نيز بستگي دارد. بنابراين يک پوند، يک دهم ارزش يک ده پوندي را دارد و شايد با 7/1 دلار آمريکا برابري کند که اين ارزش به نرخ مبادله در يک مقطع زماني مشخص بستگي دارد.
اين مباحث، به اصل نظري نهايي سوسور که در زبان تنها «تفاوتها بدون واژههاي مثبت وجود دارند» منتهي ميشود.
چه دال و چه مدلول را در نظر بگيريم، زبان نه ايدههايي و نه صداهايي دارد که قبل از سيستم زباني وجود داشته باشد، بلکه زبان تنها شامل تفاوتهاي آوايي و مفهومي است که از سيستم منتشر شده است. اهميت ايده يا عنصر آوايي که يک نشانه دارد، از اهميت ديگر نشانهها که آن را فرا گرفتهاند، کمتر است. اما، اين تأکيد بر زبان به عنوان يک سيستم ناب تفاوتها، فوراً تعديل شد؛ همانطور که سوسور ميگويد اين امر تنها هنگامي پايدار ميماند که دال و مدلول جدا فرض ميشوند. اما هنگامي که اين دو در يک نشانه متحد ميشوند سخن گفتن از يک تماميت مثبت که در حال کارکرد در يک نظام ارزشها است، امکانپذير ميشود.
وقتي که ما نشانههاــ واژههاي مثبتــ را با يکديگر مقايسه ميکنيم، ديگر نميتوانيم از اختلاف سخن بگوييم. بيان ممکن است مناسب نباشد ــ زيرا آنها تنها بر مقايسه دو صدا ــ تصوير به مثلاً پدرو مادر يا دو ايده مانند ايدة پدر يا ايدة مادر، دلالت دارند: دو نشانه، که هر يک، يک دال و يک مدلول دارند متفاوت نيستند، بلکه تنها متمايزند. مکانيسم کلي زبان که ما بعداً به آن خواهيم پرداخت، مبتني بر تقابلهايي از اين نوع و تفاوتهايي آوايي و مفهومي که به آن اشاره ميکنند، است (Saussure, 1974: 121).
بنابراين در نظريه رابطهاي و صوري زبان که سوسور از آن حمايت ميکند، هويت هر عامل، محصول تفاوتها و تقابلهايي است که توسط عوامل سيستم زباني بهدست ميآيد. سوسور اين تصوير را در سطوح دلالت ــ روابط بين دالها و مدلولها ــ و با توجه به ارزش اصطلاحات زباني مانند کلمات نشان ميدهد. دالهاي شفاهي در سطح واجها، متمايز ميشوند. بنابراين، واج/پ/ در تقابل با ديگر واجها، مانند/ب/، /ل/، در کلماتي مانند ”بار“، ”دار“ و ”خار“ مشخص ميشود. جدا از جايگزيني ديگر واجها، واج/ب/ ميتواند با ترکيب با ديگر واجها کلماتي را بسازد؛ مانند کلمات ”بام“، ”باد“، ”بالا“ . همچنين، دالهاي نوشتاري يا به قول زبانشناسان «حروف» ، بهوسيله تقابلشان با ديگر حروف در نوشتههايمان، شناخته ميشوند. تا هنگامي که ما ميتوانيم بين حرف «د» و ديگر حروف تمايز قائل شويم، ميتوانيم بخوانيم و از نوشتهها معنا دريافت کنيم. بهطرز مشابهي، براي درک معني کلمهاي مانند «مادر» ما بايد سيستم اصطلاحات مربوط به خانواده مثل، «پدر»، «مادربزرگ»، «دختر» و غيره را بفهميم، زيرا که در تقابل با آنها «مادر» قابل تشخيص است. اين امر در مورد رنگ نيز صادق است؛ رنگ صورتي هنگامي هويت مييابد که مثلاً از رنگ قرمز، آبي و قهوهاي تشخيص داده شود. .(Wittgenstein, 1977)
بنابراين زبان، شامل تفاوتها و روابط است. تفاوت بين دالها و مدلولها، هويتهاي زباني را خلق ميکنند و روابط بين نشانهها به شکلگيري رشتهاي از کلمات مانند عبارات و جملات منتهي ميشود. با توجه به اين، سوسور (1974: 7ـ22) يک تقسيمبندي مفهومي ديگري را با عنوان جانشيني و همنشيني «نظم ارزشها» در زبان معرفي ميکند. اين دو نظم، بر اين امر استوارند که کلمات ممکن است در يک توالي خطي (عبارات و جملات) ترکيب شوند يا اينکه کلمات غايب با کلمات حاضر در يک توالي زبانشناختي ويژه جايگزين شوند. به عنوان مثال، در يک جمله مانند «گربه روي پادري نشست» هريک از واژهها معني خود را در ارتباط با کلمات قبل و بعد از خود دريافت ميکند. اين نظم همنشيني (syntagmatic) زبان است. اما، کلمات ديگري ميتوانند جايگزين هريک از کلمات اين جمله شوند. گربه ميتواند با «موش»، «خفاش» يا «پشه» جايگزين شود و «پادري» ميتواند با «فرش»، «ميز» يا «کفزمين» جايگزين گردد. اين همان چيزي است که سوسور آن را نظم جانشين (associative) زبان مينامد. و از روشي که در آن نشانهها در حافظة انسان با يکديگر ترکيب مييابند مشتق ميشود. (Harris, .1988: 124)
طبق نظر سوسور، اصول نظم جانشيني و همنشيني در تمام سطوح زبان مشهود است. اين امر، از ترکيب و جانشيني واجهايي مختلف در کلمات تا نظم کلمات در جملات و گفتار گسترش دارد. بنابراين سوسور با استفاده از اصول مشابه و يکساني که بيان ميکند هم ميتواند روابط درون سطوح مختلف زبان را تحليل کند و هم ميتواند روابط بين سطوح مختلف را بررسي نمايد. اين مطلب جنبة ساختارگرايي نظريه او را شکل ميدهد و يکي از نقاط ارجاع کليدي براي توسعة روششناسي ساختارگرايي در علوم اجتماعي و انساني را فراهم ميکند. ما هماکنون به اين موضوع خواهيم پرداخت.
جامعه به عنوان سيستم نمادين:
کلود لوي ـ اشتراوس (1963: 33 ) در تلاش براي توسعه تحليل ساختاري از پديدههاي مردمشناسانه، زبانشناسي ساختاري را به علوم اجتماعي تعميم ميدهد. او چهار روش را که زبانشناسي ساختاري ميتواند علوم اجتماعي را نوسازي کند، معرفي ميکند. اين اصول توجه را به سمت مطالعة پديدههاي زبانشناسي آگاهانه به مطالعة زيرساختهاي ناآگاهانه جلب ميکند. يعني، بهجاي اينکه به واژهها به عنوان واحدهاي مستقل تمرکز کند، بر روابط بين آنها تأکيد دارد و مفهوم سيستمي از عناصر را معرفي مينمايد و قصد دارد قوانين عمومي را يا از طريق استقراء يا قياس منطقي کشف کند. در اين راستا، لويـ اشتراوس (1987: 15)، الگوي زبانشناسي سوسور را براي مطالعة جوامعي که به عنوان نظمهاي نمادين پيچيده درک شدهاند به کار ميبرد. هر فرهنگي ممکن است به عنوان يک منظرة کلي از سيستمهاي نمادين انگاشته شود که در بالاترين سطح آن ميتوان، قوانين ازدواج، روابط اقتصادي، هنر، علم و مذهب را يافت. بنابراين او بهدنبال آشکار ساختن ساختارها و روابط زيربنايي تفکر و تجارب انساني است که واقعيت اجتماعي را شکل ميدهند .(Coward & Ellis; 14-5)
طرح لويـ اشتراوس بر دو فرضيه استوار است. اول اينکه، ساختارهاي عميقي وجود دارند که شالودة فعاليتهاي مختلف در هر جامعه را تشکيل ميدهند و ميتوانند مشخص و مطالعه شوند (Levi-Strauss, 1968: 187). علاوه براين، اگرچه آنها در زير پديدههاي سطحي قرار دارند، اما اين ساختارها در زبان، اسطورهها، نظامهاي طبقهبندي مانند توتميسم، آشپزي، رمزهاي لباس (dress code)، رفتارها و سُنن مشهودند. اشتراوس حتي از اين پيشتر رفته و اينگونه ميپندارد که شناسايي يک ساختار زيربنايي مشترک از روابط براي تمام جوامع امکانپذير است. اين امر، به اين دليل است که قوانين تغييري وجود دارند که محققين را قادر ميسازد، همبستگيها و همارزيها را بين پديدههاي نمادينِ به ظاهر مجزا، پيدا کنند؛ درست مانند امکان در نظرگرفتن ساختارهاي دستوري مشترک بين زبانهاي مختلف(Lévi-Strauss, 1977: 18-19). به منظور ارزيابي رويکرد ساختارگرايي اشتراوس و براي بررسي پيدايش درک ويژة او از گفتمان، اجازه دهيد توضيحات او را به ترتيب در مورد توتميسم و اسطوره مورد توجه قرار دهيم.
توتميسم و اسطوره:
تحليلهاي لويـ اشتراوس از پديدههايي مانند توتميسم و اسطوره از اهميت خاصي برخوردارند. اين تحليلها ما را قادر ميسازند تا دو جنبة اساسي تبيين ساختارگرايانه او در مورد جامعه را بررسي نماييم و در همين حال تکامل مفهوم متمايز گفتمان را در نزد او شرح دهيم. بهطور عام، توتميسم اساساً به رابطة بين يک حيوان يا گياه (توتم) و افراد و گروههاي در حال زندگي در يک جامعه اشاره دارد. توتميسم همچنين، بر محدوديتهاي حاکم بر روابط بين انسانها و توتمهاي آنها و نيز آداب و اعمال خاصي که در مورد توتمها شکل يافتهاند، اشاره دارد. در برخي موارد، اعتقادات توتمي بيان ميکند که برخي توتمها، اجداد گروههاي ويژهاي از مردم هستند .(Sperber, 1979: 30)
يکي از اهداف اصلي لويـ اشتراوس در تحليل خود از توتميسم، رفع «توهم توتمي» بود. به عقيدة اشتراوس چنين توهمي، دانش سنتي دوران او را دربارة توتم شکل داده است. اين رويکرد، بر آن است که توتميسم مخصوص «مردمان بدوي» است که توانايي تفکر انتزاعي را نداشتهاند. بنابراين، رويکرد توتميسم بهطور اساسي، نيازهاي عملي را برطرف ميکرد يا به عنوان منبع مذهب کارکرد داشت و چيزي بيش از مرحلهاي از تکامل انسان در سفر به سوي تمدن را نشان نميداد. لويـ اشتراوس (711:1969) نشان ميدهد اين توهم نتيجة تلاش مردمشناسان غربي است که ميخواهند مرز بين جوامع «بدوي» و «متمدن» را براساس اين ايده که جوامع بدوي نسبت به جوامع غربي متمدن به طبيعت نزديکترند ترسيم نمايند.
تفسير ديگر لويـ اشتراوس بر تمايل جهانشمول انسان به طبقهبندي و سازماندهي جهان در يک الگوي معنادار متمرکز است. او روشي را که جوامع مختلف، پديدههاي توتميک را براي اهداف خاصي تنظيم و استفاده ميکنند، بررسي ميکند. او همچنين به دنبال رمزگشايي قدرت دلالتکنندگي آنها براي مردم اين جوامع و همچنين کساني که آنها را مطالعه ميکند، است (Pool, 1969: 16) در برابر کساني که به دنبال يک تعريف جوهري از توتميسم يا يک پديده مجزاي کشف شده در طبيعت (ذاتگرايي يا رئاليسم) هستند، لويـ اشتراوس (1969 :17)، سؤال ميکند که چرا و چگونه انسانها خود را با حيوانات و گياهان هويت ميبخشند. چرا اين پديدههاي طبيعي براي متمايز ساختن گروههاي مختلف درون جامعه استفاده ميشوند. او همچنين ميخواهد مطمئن شود که اين برساختها چه چيزي را در مورد ذهن و تجربة انسان بهطورکلي به ما ميگويند. اين دو هدف او را مجبور ميسازد که به سطح زيرين حقايق گمراهکنندة بالقوه و توهم ايدئولوژيکي حرکت کند تا مجموعهاي از روابط سيستماتيک و عقلاني که پديدهها را به روش خاصي نظم ميدهد، بيابد. او به جاي اينکه به پديدههاي اجتماعي يک ماهيت توتميک غلط را تحميل کند و سپس بهدنبال تبعيض آنها بهطور ناقص باشد، با تجزيه توتميسم به سيستمهاي مختلف روابط نمادين شروع ميکند(841:1969). او معتقد است که حيوانات و گياهان به اين دليل که شبيه انسان هستند توسط مردمان بدوي انتخاب نميشوند، بلکه به اين خاطر انتخاب ميشوند که آنها شامل سيستمهايي از واحدهاي مختلف هستند؛ درست مانند جوامع انساني که شامل گروههاي خويشاوندي مختلف هستند.
بنابراين، بازنماييهاي توتميک، ابزار پيوند و همبسته کردن اين دو سيستم تمايز هستند. اين شباهتها نيستند بلکه تفاوتها هستند که به يکديگرشبيهاند. بدينترتيب، از يک سو، حيواناتي وجود دارند که از يکديگر متفاوتاند چرا که هر يک به گونهاي متمايز تعلق دارند و از سوي ديگر انسانهايي نيز وجود دارند که از يکديگر متفاوتاند که اين تفاوت ناشي از جايگاههايي است که آنها در جامعه اشغال ميکنند. در نتيجه شباهت از پيشفرضشده توسط بازنمايياي توتميک در بين اين دو سيستم تمايزات است (Lévi-Strauss,1969: 149-50). بهعلاوه اين بازنماييهاي توتميک، اختلافات از پيش موجود را بيان يا بازتاب نميکند، بلکه آنها را شکل ميدهد. جوامع بدوي در تلاش براي خلق همبستگي بين گروههاي انساني و حيوانات نيستند، بلکه از اختلافات بين حيوانات استفاده ميکنند که خودشان را متمايز سازند. همانطوريکه لويـ اشتراوس (1969 :21-61 ) ميگويد: «گونههاي طبيعي نه به اين دليل که براي خوردن خوب هستند، بلکه به اين خاطر که براي فکرکردن خوباند، انتخاب ميشوند.»
در اين حالت، طبقهبندي توتميک، ابزاري را براي گروههاي انساني مهيا ميکند تا خودشان را از ديگران متمايز سازند. لويـ اشتراوس، به جاي اينکه بازنماييهاي توتميک را يک ويژگي خاص جوامع بدوي محسوب کند، آن را به عنوان کارکردي از يک تمايل جهانشمول براي طبقهبندي و سازماندهي جهان ميبيند که به وسيلة آن اختلافات بين گروهها و درونگروهها مشخص ميشود. درست مانند، دولتـ ملتها که پرچمها و علائم خاصي را براي تمايز خود برميگزينند، مردمان بدوي نيز گياهان و حيوانات ويژهاي را براي نشان دادن آنها به عنوان گروهي خاص و بيهمتا، انتخاب ميکنند.
تبيين ساختاري لويــ اشتراوس (1968: 1208) از اسطورهها، شباهت بنيادين مشهود در داستانهاي بسيار متنوع اسطورهاي در جوامع شناختهشده جهان را بررسي ميکند. اسطورهها، داستانهاي فانتزي تکرار شدهاي در مورد سرچشمههاي جهان طبيعي، ماوراي طبيعي و فرهنگي تفسيرهاي مقدس و مذهبي ارايه ميدهند. او معتقد است که اسطورهها را نميتوان به طور مجزا درک کرد؛ يعني نميتوان اسطورهها را براساس آنچه در جوامع مختلف بيان ميشود شناخت. در مقابل، درست مانند سوسور که يک سيستم زيربنايي زبان (langue) را در زير عمل اتفاقي گفتار مفروض ميداند، لويـ اشتراوس (1968 :2101)، معتقد است که اسطورهها بايد در ارتباط با مجموعههايي از تمايزات و تقابلها که بين اجزا شکلدهندة آنها وجود دارند،درک شوند.
اما در مقايسه با نظريه زبانشناسي سوسور، لويـ اشتراوس (1968 : 211) سطح سومي از زبان را در مورد اسطوره معرفي ميکند؛ در حالي که گفتار و زبان به ترتيب، با زمان غيرقابل برگشت و قابل برگشت همخواني دارند؛ گفتار، ترکيب اتفاقي کلمات در يک زمان خاص و زبان، سيستم هميشه حاضري است که گفتار را ممکن ميسازد؛ اما اسطورهها، سطح پيچيدهتري از زبان را شکل ميدهند که خصوصيات گفتار و زبان را با هم ادغام ميکنند. اين امر به اين دليل است که اسطورهها فقط در زمان و مکان خاصي گفته نميشود بلکه کارکرد جهانشمولي از سخن گفتن با تمام مردم در تمام جوامع را ايفا ميکنند (Lévi-Strauss, 1968: 210). بنابراين اسطورهها را نبايد با گفتار و زبان اشتباه کرد، زيرا آنها به يک نظم برتر و پيچيدهتر تعلق دارند و اجزاي اصلي آنها، واجها، تکرار واژهها، حروف (grapghemes) يا بيان تکواژهها (sememes) نيستند. در مقابل، آنها بايد در «سطح جمله» قرار داده شوند، که لوي اشتراوس (1968: 211) آن را «واحدهاي شکلدهندة خام» (gross constituent units) يا رگههاي اسطورهاي (mythemes) مينامد و تلاش ميکند تا روابط بين اين اجزا را کشف کند. در تحليل او از اسطورههاي خاص، اين واحدها بهوسيله تجزية اسطورهها به کوچکترين جملات ممکن و تعيين ميثيمهاي (رگههاي اسطورهاي) مشترک که به ترتيب شمارهگذاري ميشوند، بهدست ميآيند. همانطوري که او خود ميگويد، اين امر نشان خواهد داد که هر واحد شامل يک پيوند با ديگر گروههاي ميثيم است.
اما براي تمايز راحتتر اسطورهها از ديگر جنبههاي زبان و براي توضيح اين حقيقت که اسطورهها، هم پديدههايي همزماني (بدون زمان) و هم درزماني (خطي) هستند، بايد گفت که ميثيمها، تنها ارتباط ساده بين عناصر نيستند، بلکه ارتباط بين دستهاي از عناصر به هم پيوند يافتهاند، که بعد از تمايز به يکديگر مربوط شدهاند، لويـ اشتراوس (1968 : 12ـ211)، ميتواند اسطورهها را در سطح همزماني و درزماني تحليل کند. او ميتواند روابط همارز را که در درون يک داستان در نقاط مختلف در روايت اتفاق ميافتد، مشاهده و برقرار کند. در عينحال همچنين قادر است که دستههاي روابط و روابط بين آنها را مشخص کند. بدينترتيب، او ميتواند اسطورهها را هم به عنوان روايتهاي سطحي و هم به عنوان مجموعهاي زيربنايي از اجزاي مرتبط بيزمان در نظر بگيرد.
با مشخص شدن اين مسائل روششناختي، هدف اصلي لويـ اشتراوس (2301:1968) بررسي کارکرد اسطورهها در جوامع مختلف و بهطور عامتر تشخيص نقش آنها در تفکر انساني در جوامع است. اين بدين معني است که او بايد انواع مختلف روابط موجود بين گروههاي اسطورهاي مرتبط را بررسي کند تا به «قوانين تغيير» که روابط بين آنها را تنظيم ميکند، پي ببرد. به عبارت ديگر، او بايد ساختارهاي بيزمان و جهانشمولي را که بر توليد و تغيير بيپايان اسطورهها در جوامع و فرهنگهاي مختلف حکمراني ميکنند، کشف کند؛ زيرا اين ساختارها تلاش ميکنند که درکي از موجوديت انسان ارائه کنند.
ساختارگرايي ساختارشکن:
ساختارگرايي نقش بسيار مهمي در درک ما از زبان و سيستمهاي اجتماعي داشته است. نظرية زبان سوسور بهطورکلي بر نقش قاطع معنا و دلالت در ساخت زندگي انسان تأکيد دارد. بهويژه، توسعه الگوي زبانشناسي سوسور به درون مجموعههاي گستردهتر از روابط و فعاليتهاي اجتماعي، توسط لويـ اشتراوس، به اين معني است که خود جامعه ميتواند به عنوان نظامي نمادين درک شود. در اين نظريه به جاي اين فرض که جامعه به عنوان محصول تعاملات فردي يا توسعة نمادين روح انساني و يا محصول قوانين زيربنايي توليد اقتصادي است، بر مجموعههاي در حال تغيير نشانهها و رمزها که فعاليتهاي مختلف اجتماعي را ممکن ميسازد، تأکيد ميشود.
در اين حالت، مارکسيستهاي ساختاري مانند لويي آلتوسر (1969)، (1970)، ايتين باليبار (1970)، نيکولاس پولانزاس (1973) و مانوئل کاستلز (1977) الگوي مارکسيستي کلاسيک از جامعه را که در آن، پايه اقتصادي، روساختهاي سياسي و ايدئولوژيک را تعيين ميکرد، با توسعة برداشتي از جامعه به عنوان مجموعهاي بههم پيوسته از اجزا و مواد، مورد بازنگري قرار دادند. اين ايدهها منابع مفهومي قدرتمندي براي آشکار ساختنِ ضعف تحليلهاي ذاتگرا، پوزيتيويستي و طبيعتگرايانه از جامعه را فراهم ميکند و در عين حال روشي ابتکاري براي تحليل سياسي و اجتماعي را ممکن ميسازد. آنها همچنين ابزارهايي را براي توسعة نظريه و درک متفاوتي از گفتمان خلق ميکنند.
با وجود اين، مشکلاتي در مورد الگوي کلاسيک ساختارگرايي وجود دارد. با تأکيد براين نکته که نظامهاي اجتماعي، معناي اجتماعي را تعيين ميکنند، خطر جايگزيني انسانگرايي رويکردهاي موجود با شکل جديدي از ذاتگرايي براساس اولويت دادن به ساختاري کامل و ثابت وجود دارد. اين انگاره، فراهم ساختن توضيحي کافي از تاريخمندي نظامهاي اجتماعي و همچنين نقش عوامل اجتماعي در بهوجود آوردن چنين تغييري را مشکل ميسازد. به عبارت ديگر، آرزوهاي انقلابي سوسور و لويـ اشتراوس اغلب با مباحث و انگارههاي خودشان، تضعيف ميشود. اما به جاي اينکه کل مسئله را دور بيندازيم به نقد ساختارشکنانه از ساختارگرايي که توجه را بر نقاط ضعف ساختارگرايي جلب ميکند، نياز داريم. چنين نقدي توجه را به کشف امکاناتي جلب ميکند که بهوسيله منطقهاي استدلالي موجود که پارادايم ساختارگرايي را شکل ميدهند، از بين رفته است، جلب ميکند.
محدوديتهاي نظرية سوسور:
الگوي زبانشناسي سوسور بسياري از عقايد ما در مورد زبان را به چالش ميکشد. او فرضهاي ما مبني بر اينکه کلمات تنها به اشياي موجود در جهان اشاره ميکنند يا اينکه آنها، افکار درون ما را بيان يا بازنمايي ميکنند، يا وجود پيوند ثابتي بين کلماتي که ما استفاده ميکنيم و ايدههايي که آن کلمات بيان ميکنند را رد ميکند. در مقابل او معتقد است که نشانه در زبانشناسي اختياري است و زبان شکل است نه جوهر. زبان شامل تفاوتها است و نه واژههاي مثبت (و نه شباهتها). پيامدهاي بالقوه طرح سوسور انکار قطعي اين نگرش است که زبان نظامي شفاف از نشانهها است که ما به طرز مشخص و معلوم آن را استفاده ميکنيم تا ايدههايمان را تبادل کنيم. اين طرح همچنين انکار تکاندهندة تواناييهايمان در نويسنده بودن براي تمايلات و اميالمان است.
بههرحال اين پيامدهاي بالقوه بهطور کامل شناسايي نشدهاند. ميتوان چهار نقد اساسي به نوشتههاي سوسور وارد ساخت. او رابطة همانندي بين دال و مدلول معرفي ميکند که با يکديگر نشانه را شکل ميدهند. او معناي نشانهها را در الگويي ضروري تثبيت ميکند. او ايده سوژه خودمختار زبان را در ذهن دارد و همچنين او قادر نيست درکي ماندگار از گفتمان را توسعه بخشد. بگذاريد اين نقدها را دقيقتر بررسي کنيم. اولاً، تصور سوسور (1979 :67) از نشانه، جدايي دقيق بين دال و مدلول را قدرت ميبخشد و تعادلي يک به يک بين اين دو جنبه از نشانه برقرار ميسازد. او بهجاي درهم آميختن دال مادي (صدا يا تصوير) و مدلول ايدئال (مفهوم) ــ چيزي که بايد منطقاً از ديدگاه سوسور مبني بر اينکه زبان بهطور خالص صوري و رابطهاي است پيروي کند ــ اين دو جنبه را به دو هويت متمايز تقسيم ميکند و سپس آنها را در خودِ نشانه بازترکيب ميکند. اين جداسازي به اين معنا است که يک مدلول بدون يک دال، ميتواند وجود داشته باشد و به عکس. از يک سو، اين نکته راه را براي ايدهها باز ميکند که در ذهن جا داده شوند و بنابراين قبل از زبان شکل يابند که در اين حالت، تنها هنگامي که ايدهها بايد بيان يا تبادل شوند، مجبور خواهند بود بهوسيله دالها در زبان بيان شوند. از سوي ديگر چنين نگرشي بر آن است که دالها تنها ماهيتهاي مادي و محسوس هستند که بهطور کلي عاري از استنباط يا تصوري بودن هستند، در اين حالت، صحبت از مادي بودن دالها، منجر به يک ماترياليسم سادهانگارانه ميشود.
اين پارادوکسها (تناقضات) دو ادعاي سوسور را مبني بر اينکه اولاً زبان شکل است و نه جوهر و ثانياً زبان شامل تمايزات بدون واژههاي مثبت است را تضعيف ميکند. براي شروع، او دال و مدلول را اينگونه جدا ميسازد که يکي مادي و ديگري معنوي است. اين نکته از نظريه خود وي پيروي ميکند که اگر کسي سعي کند تا يک مدلول ناب را تعيين کند، او تنها، ديگر دالها را پيدا ميکند. به عنوان مثال، پيدا کردن معني يک کلمه در فرهنگ لغت، تنها با توانايي تشخيص کلمه (دال) و همچنين فهم معنيهاي (مدلولها) کلمات ديگر، امکانپذير ميشود. به همين شکل، تنها راه تمييز بين دالهاي مختلف، تشخيص تفاوتي است که مادي نيست بلکه ذهني است. تمايز بين «مرگ» و «مرد» فقط تفاوت بين «گ» و «د» نيست، بلکه اين تمايز بهوسيله معناي اين کلمات نيز تعيين ميشود. بهطور خلاصه نتيجهگيري منطقي از سيستم نظري سوسور، محو کردن تمايز بين دال و مدلول است تا نقطهاي که ديگر هيچ تمايزي جديوجود ندارد.
بهعلاوه، سوسور به يک مجموعه مواد (گفتار يا صدا) بر ديگري (نوشتار يا تصوير) در درون قلمروي خود دال امتياز ميبخشد. بنابراين، او نه تنها دال را از مدلول جدا ميسازد، بلکه سهواً به موضوعات آوايي (کلام) نسبت به موضوعات گرافيکي (نوشتار) امتياز ميدهد. اين نکته تفاوت مادي ديگري را در زبان معرفي ميکند که براي دريدا نقطة ورود خوبي براي خوانش ساختارشکنانه سوسور محسوب ميشود (1976و1981 الف). همانطوري که دريدا خاطرنشان ميکند، امتيازدهي سوسور به گفتار نسبت به نوشتار، معادل همان اولويتي است که در تفکر متافيزيکي غربي از آغازش براي صدا و کلام وجود داشته است. بنابراين هم نوشتار در مقايسه با گفتار در درجه دوم قرار دارد و هم عناصر دال، نسبت به مدلول در درجه پايينتري قرار دارند. البته خوانش ساختارشکنانه دريدا، اين تقابلهاي دوگانه را تغيير ميدهد و مفهوم جديدي از نوشتار (arch-writing) را فراهم ميسازد، که سخن يا مفاهيم را برتري نميبخشد. در مجموع اين مشکلات به نقش مبهم نشانه در نظريه سوسور و بهطورکلي در تفکر غربي اشاره ميکند. نشانه براي بازنمايي ايدههايي است که در جاي خود، اشياء را در جهان معرفي ميکند. بايد گفت در حالي که يک جنبه از نوشتههاي سوسور با تأکيد بر اين واقعيت که زبان نظامي مستقل از تقابلهاست و به دليل نسبت دادن اهميتِ برابر به دال و مدلول، تفکر سنتي را به چالش ميکشد؛ در عين حال، سوسور مفاهيم و ذهن انساني را برتري ميبخشد.
ثانياً، سوسور با اين اعتقاد که هويت نشانه، محصولي از نظام کلي ارزشهاي زباني است، معناي نشانهها را در يک سبک جبري تثبيت ميکند. به کلام ديگر، در حالي که سوسور تأکيد دارد که اجزاي يک زبان، رابطهاي هستند و بنابراين براي معنا يافتن به يکديگر وابستهاند، نظام کلي زباني را به عنوان يک سيستم دقيقاً کامل معرفي ميکند. اين گفته به اين معني است که نظاممند بودن اساسي نظام زباني، معناي هر واژه را در يک زبان خلق ميکند(Benveniste, 1971: 47-8) . اين امر به شکل جديدي از ذاتگرايي ساختارگرايانه منتهي ميشود که در آن، سيستم اجزاي متمايز به جاي اينکه به عنوان اشياء، کلمات يا افراد انگاشته شود، به عنوان يک شيء کاملاً ساخته شده در نظر گرفته ميشود. بهطور خلاصه، سوسور به زبان به عنوان محصول نگاه ميکند تا به عنوان يک فرايند توليد. او هيچ توضيحي در مورد شکلگيري فعال و تاريخي بودن ساختارها ندارد و اين احتمال را در نظر نميگيرد که ساختارها يا سيستمها ممکن است مبهم يا متناقض باشند.
ثالثاً، سوسور ايدة سوژة خودمختار را که خارج از سيستم زباني قرار دارد، در ذهن دارد. نظريه او، حول نقش مرکزي که سوسور به کاربران زبان ــ سوژههاي انساني ــ نسبت ميدهد، ميچرخد. اين سوژهها قبلاً وجود داشتند و خارج از سيستم زباني هستند. او سخنگوي انساني را به عنوان عامل يا مکانيسم اصلي معرفي ميکند که نشانه را به ايدهها و نهايتاً به واقعيت پيوند ميدهد. بنابراين نوشتههاي او مملو از ارجاعات به «ذهن انسان» و وضعيت روانشناختي «سخنگويان» است. براي مثال سوسور در بحثش در مورد روشهاي تحليلي همزماني، معتقد است که همزماني فقط يک ديدگاه دارد و آن نيز «سخنگو» است و کل روشاش شامل جمعآوري شواهد از سخنگويان است. براي دانستن اينکه يک چيز به چه ميزان واقعيت است، تعيين ميزان حضور آن در اذهان سخنگويان، لازم و کافي است(Suassure,1979: 90). بدينترتيب، او ميل خود به امتيازبخشي شکل بر جوهر را برهم ميزند و آن مرزبندي تندي را که ميخواهد بين زبان و گفتار(Parole, langue) داشته باشد، تضعيف ميکند. طبق نظر سوسور، نظام صوري و ذاتي زبان بايد مستقل از هر عمل گفتاري اتفاقيِ بيانشده توسط کاربرانِ فردي زبان باشد. اين امر هدف متمايز او از نظريه زبانشناسي را فراهم ميسازد. اما، نقش محوري منتسب به ذهن انسان و کاربران زبان، اين تقسيمبندي بنيادي را محو ميکند و در ادامه بسياري از نتايجي که سوسور بهدنبال آنهاست را از بين ميبرد.
نهايتاً، سوسور برداشت کامل و همهجانبهاي از گفتمان ارايه نميکند. هرچند او معتقد است که گفتمان شامل زنجيرههاي زباني بزرگتر از يک جملة ساده است، اما هيچ ابزاري را براي تحليل ساختاري آنها ارائه نميکند. اين امر به اين دليل است که سوسور (1974 : 1125) جملهها و سيستمهاي جملهها را به عنوان نمونههاي گفتار و نه زبان طبقهبندي ميکند. بنابراين سوسور نظرية خود را به تقابل کاذب بين زبان به عنوان نظام کلي نشانهها و گفتار به عنوان محصولي از «آزادي فردي» هر کاربرِ زبان، محدود ميکند. اين تصميم نظري بدين معني است که، ساخت يافتن جملهها و روابط بين جملهها به خلاقيت خودجوش سخنگويان نسبت داده ميشود و بنابراين در خارج از محدودة يک رويکرود ساختاري رسمي قرار ميگيرد. بنابراين گفتمان نميتواند به عنوان يک سيستم منظم واحدهاي مرتبط و متمايز تحليل شود؛ زيرا سوسور به برداشتي قدرتمند از ذهنيت انساني، تکيه ميکند. به علاوه، چون تئوري گفتمان در علوم اجتماعي، بهطور پايهاي با بررسي سيستمهاي در حال تغيير و مجادلهاي گفتمان سروکار دارد، بهکارگيري نظريه سوسور بدون تعديل برخي از فرضيات کليدي آن بسيار مشکل است.
نتيجة کلي اين مشکلات مفهومي به يک چيز مبهم ميانجامد. پيشرويهاي سوسور بهسوي يک نظرية زبان رابطهاي و غيرذاتگرايانه، که ميتواند مستقل از عمل گفتار فردي تحليل شود، به گِل نشسته است، زيرا او معتقد است که هم نشانه و هم سوژه/ ذهن انسان را ميتوان به عنوان موجوديتها يا سوژههاي شکليافته در نظر گرفت. اين واقعنگري، تصوير ساکني از دلالت و معنا را که در برتريبخشي سوسور به جنبة همزماني زبان نهفته است، تقويت ميکند. بنابراين زبان به عنوان يک نظام کلي از تفاوتها ديده ميشود که به رغم موقتيبودنش ثابت است. اين ايده که زبان و دلالت به عنوان محصول بيپايان و نامعين معنيهاست، مطرح ميشود؛ اما در نهايت متوقف ميشود. همانطور که منتقدين راديکالتر مانند دريدا معتقدند، اين امر محصول ورود سوسور به سنت فکري متافيزيک غربي است که نقش خرد و تفکر انساني را بر اتفاقات کاربرد زبان و مکان اولويت ميبخشد. اکنون ما بايد استلزامات اين پيچيدگيها را براي تحليل ساختاري گفتمان در علوم اجتماعي بهطور عام در نظر داشته باشيم. کار لويـ اشتراوس ما را با تناقضات بيشتري روبهرو ميسازد، زيرا او الگوهاي ساختاري غيرقابل انعطافي را بر پديدههاي تجربي تحميل ميکند که به آنها به عنوان چيزي ذاتاً پيچيده و از نظر تاريخي اتفاقي، نگاه ميکند. براي شروع، او با تأکيد بر ويژگي نمادين تعاملات اجتماعي و ساختارها، الگوي زبانشناسي را در علوم اجتماعي وارد ميسازد. اما، روابط اجتماعي را به يک سيستم زباني بسته تقليل نميدهد؛ زيرا به ويژگي تاريخي و متناقض آنها اعتراف دارد. (لوي اشتراوس، 1987 : 18ـ7). در مقابل با تأکيد بر روشي که در آن سوژههاي انساني، ساختارها و طبقهبنديهاي معنادار را بر دنياي اشياء و روابطشان تحميل ميکنند، اشتراوس منابع قدرتمندي را براي نقد مفاهيم پوزيتيويستي و طبيعتگرايانه جامعه فراهم ميسازد. بنابراين تفاسير جذاب او از توتميسم و اسطوره، افقهاي مهمي را براي درک ما از سازههاي موقتي هويت و تمايز، چه قومي چه ملي و چه جنسي فراهم ميآورد.
در سطح روششناختي، لويـ اشتراوس، مجموعهاي پيشرفته از ابزارها را براي تحليل روابط اجتماعي فراهم ميسازد و منتقدانه مشکلات برخاسته از مطالعة پديدههاي اجتماعي را برحسب اين موارد منعکس ميکند. نهايتاً و بهويژه در راستاي هدف اين مطلب، لويـ اشتراوس، پيشگام ارائة مفهوم متمايزي از گفتمان براي علوم اجتماعي و علوم انساني است. معرفي ميثيمها به عنوان اجزاي تشکيلدهندة اسطوره، از تمايزي که سوسور بين زبان و گفتار قائل ميشود، متفاوت است. زيرا کار سوسور در سطح جملات فرعي (sub-sentential) مطرح است. در کنار تفاسير مطلقاً صوري از زبان که توسط افرادي مانند لويي هجلمسلو (1963) و رومن ياکوبسن (1990) ارائه شده است، اين رويکرد، تحليل ساختارگرايانة متمايزي را از گفتمان ممکن ميسازد، همانطوري که نظرية ساختارگرايانة سوسور دربارة زبان ميتواند براي تحليل گفتمانها، در سطح نمادين گستردهتري استفاده شود. اين رويکرد همچنين توسط متفکران پستمدرن مانند دريدا و فوکو به هنگام ارائه تبيينهاي ساختارشکنانه و تبارشناسانه از گفتمان استفاده ميشود. با وجود اين، درست مانند سوسور که به مفاهيم و فرضيات کلاسيکي، که اصول اوليه او را تضعيف ميکند، برميگردد؛ لويـ اشتراوس نيز بسياري از نواقص تحليل ساختاري را نشان ميدهد. براي مثال در يک سطح، نظرية اسطوره او بر ساخت احتمالي و بيپايان اسطورهها در جامعه تأکيد ميکند: «هيچ پايان واقعي براي تحليل اسطورهشناسي وجود ندارد، هيچ وحدت پنهانشدهاي هنگامي که فرايند توقف، کامل شده باشد به دست نميآيد. موضوعها نميتوانند به ad infinitum"" تقسيم شوند (Lévi-Strauss, 1994: 5). اين ساخت بيپايان اسطورهها در سطح سوژههاي انساني تکرار ميشوند، زيرا، تا هنگامي که اسطورهها بهوسيلة نظامي زيربنايي و کامل تثبيت نشوند، سوژهها نميتوانند از هويتهاي خود مطمئن شوند. بنابراين، آنها چيزهايي يکپارچه نيستند که در خارج از جهان که به شکلگيري آنها کمک ميکند، قرار داشته باشند. جهاني که گفتمان اسطورهاي آن هميشه در حال تغيير است. بلکه سوژهها در معرض تغييرات و فراز و نشيبهاي ناشي از اسطورهها هستند. اما لويـ اشتراوس (1994: 21) در جاي ديگري از کتابش به تعيين تحليل جهانشمولي از اسطوره، اميدوار است. او ميگويد: «در تمام مدت تمايل من که تجربة قومانگارانه شروع شد، ثابت ماند. من هميشه بهدنبال تهية فهرستي از الگوهاي ذهني بودهام، تا اطلاعات به ظاهر اتفاقي را به نوعي از نظم تبديل کنم و به سطحي که در آن نوعي از الزام مشهود است، دست يابم.»
به علاوه او معتقد است که اسطورهها «بهوسيله ذهني که آن را توليد ميکند» و «تصويري از جهان که قبلاً در ساختار ذهن وجود داشته» بهوجود ميآيند Lévi-Strauss, 1994: 341) ( اين ايده که ذهن انساني قادر به خلق و درک يک مجموعه بيپايان اسطورههاست، نتايج مهمي براي درک اشتراوس از ساختار اجتماعي دارد. به جاي تغيير ساختارها که دائماً معني را تغيير ميدهند، آنها به دو سطح مجزا تقسيم ميشوند. لوي اشتراوس (1994: 21) در سطح ظاهري، گوناگوني و پرباري پديدههاي تجربي را قرار ميدهد، اما در زير اين سطح، او به دنبال ساختار اساسي و ايستايي است که تقابلها و همبستگيهاي بين اجزاي اصلي نظام را در برميگيرد.
به علاوه اين اجزا و سوژهها به جاي اينکه به عنوان فرايندهاي متناقضِ ساخت بررسي شوند، به عنوان اُبژههايي کاملاً محصور تحليل ميشوند. اين امر، دقيقاً با روش ساختارگرايي رسمي که اشتراوس به کار ميبرد و تمايل او به تقليل صدق و کذب پديدهها، به مباحث روش؛ دريک خط قرار ميگيرد. (Derrida, 1978 a: 284). بحث روش در خلق روابط بين اُبژههاي از قبل موجود و شکل يافته بيان ميشود. بنابراين روش او داراي سه عمليات اساسي است:
1. تعريف پديدههاي مورد مطالعه به عنوان رابطهاي بين دو يا چند واژه، چه واقعي و چه مفروض.
2. ساخت جدولي از جايگشتهاي ممکن بين اين واژهها.
3. در نظر گرفتن اين جدول به عنوان هدف اصلي تحليل، که در اين سطح تنها ميتوان پيوندهاي ضروري را ايجاد نمود.
پديدة تجربي در آغاز وجود، تنها يک ترکيب ممکن در بين ديگر ترکيبهاست؛ البته سيستم کامل آن بايد قبلاً بازسازي شده باشد(Lévi-Strauss, 1999: 84). به عبارت ديگر يک جنبة اساسي اين روش، تعيين اجزا قبل از ترکيب آنها در نمونههاي خاص تجربي است. يعني در حالي که لويـ اشتراوس به دنبال توضيح تغيير بيپايان پديدههاي نمادين است، نقد او از ساختارهاي تام، به حوزة توانايي اذهان انساني (به عنوان توليدکنندگان و محققان) براي نظم دادن به جهان در يک سبک منطقي، گسترش پيدا نميکند. در حاليکه، توانايي انساني دستيابي به ماهيتها و ساختارهاي زيربنايي اسطوره را ممکن سازد. بنابراين، لوي ـ اشتراوس، جريمة تحليل ماهيتها و ساختارهاي مفروض در روش خود را به جهان تجربي ابژههايي که بررسي ميکند، ميپردازد.
پس وي در دامي ميافتد که فوکو (1970: 318) آن را خودشکني تفکر مدرن مينامد. اين بدين معني است که او بهطور همزمان تلاش ميکند که هم مجموعهاي بيپايان از حقايق و تجارب را در مورد اسطورهها جمعآوري کند و هم بهدنبال تحميل مجموعهاي انتزاعي از مقولهها يا طرحهاي ساختاري به جهاني تجربي است. اشتراوس اين مجموعههاي انتزاعي را به قوانين دستوري تشبيه ميکند(Leach, 1974) . پرسشي اينگونه باقي ميماند که آيا امکان تنظيم جايگاهي نظري و روششناختي وجود دارد که از اين قطببنديهاي غيرقابل پذيرش يعني تجربهگرايي و ساختارگرايي اجتناب کند، در حالي که توضيحي براي ارتباط دروني آنها ارائه ميکند. چنين تمايلي، بررسي انديشة متفکران فراساختارگرا را ضروري ميسازد.
موضوع سرنوشتساز ديگري در مورد مفهوم نوپاي گفتمان در نزد لويـ اشتراوس وجود دارد. ما به اين نکته اشاره کرديم که اشتراوس سطح سومي از زبان را که فراتر از بحث «زبان» و «گفتار» سوسور است، پيشنهاد ميکند. اين سطح به روابط بين جملات مربوط ميشود و بنابراين براي حوزه گفتماني مناسب است(Frank, 1992: 102-4). اگر چه لوي ـ اشتراوس تحليل ساختاري سوسور از زبان را گسترش ميدهد تا جملات و روابط بين جملات را نيز در برگيرد، اما اين حرکت به لحاظ نظري تشريح نميشود. بنابراين آشکار نيست که اشتراوس بتواند بر موانع پيشروي اين گسترش، در زبانشناسي ساختاري سوسور فائق آيد؛ زيرا او منابع مفهومي براي تئوريزه کردن اين کار را نيز فراهم نميکند. علاوه بر اين و مهمتر از آن، اين دريافت نوپا از گفتمان، به تعريف بسيار محدودي از زبان به عنوان چيزي که فقط گفته، نوشته يا روايت ميشود، محدود شده است. اين به معني آن است که جنبههاي متني و عملي تحليل گفتمان بهطور کامل کشف نميشود. بنابراين ضروري است تا به رويکردهايي که تلاش کردهاند وراي طرح نظري (پروبلماتيک) ساختارگرايي حرکت کنند، بپردازيم.
*دانشجوي دکتراي جامعهشناسي دانشگاه علامه طباطبايي و پژوهشگر دفتر مطالعات و توسعة رسانهها
اين مقاله ترجمهاي است از فصل اول کتاب:
Discourse, Divid. Howarth, Open University Press, 2000.
منابع:
Althusser, L For Marx, London: Allen Lane, 1969.
Balibar, E. "On the Basic Concepts of Historical Materialism", in L. Althusser and E. Balibar, Reading Capital, London: New Left Books, 1970.
Barthes, R. Mythologies, London: Paladin Books, 1973.
Bénnington, G. Jacques Derrida, Chicago: University Press, 1993.
Benveniste, E. Problems in General Linguistics, Miami, FL: University of Miami Press, 1971.
Castells, M. The Urban Question: A Marxist Approach, London: Edward Arnold, 1977.
Coward, R. and Ellis, J. Language and Materialism: Developments in Semiology and the Tgeory of the Subject, London: Routledge & Kegan Paul, 1977.
Culler, J. "Introduction" in F. de Saussure, Course in General Linguistics, London: Fontana, 1974.
Culler, J. Saussure, London: Fontana, 1976.
De George, R. & De George, F. The Structuralists: From Marx to Lévi-Strauss, New York: Doubleday, 1972.
Derrida, J. of Grammatology. Baltimore, MD: Johns Hopkins University Press, 1976.
Derrida. J. Writing and Difference, London: Routledge, 1978a.
Derrida, J. Position, Chicago: University of Chicago Press, 1981a.
Foucault, M. The Order of Things: An Archaeology of the Human Science, London: Tavistock, 1970.
Frank, M. What is Neostructuralism?, Minneapolis: University of Minnesota Press, 1989.
Frank, M. "On Foucaul’ts Concept of Discourse’ in T. J. Armstrong (ed.) Michel Foucault: Philosophe, Hemel Hempstead: Harvester Wheatsheaf, 1992.
Harris, R. Language, Saussure & Wittgenstein: How to Play Games with Words, London: Routledge, 1988.
Hawkes, T. Structuralism & Semiotics, London: Routledge & Kegan Paul, 1977.
Hjelmslev, L. Prolegomena to a Theory of Language, Madison: University of Wisconsin Press, 1963.
Holdcroft, D. Saussure: Signs, System, and Arbitrarness. Cambridge: Cambridge University Press, 1991.
Jakobson, R. On Language, Cambridge, MA: Harvard University Press, 1990.
Lacan, J. Ecrits: A Selection, London: Tavistock, 1977.
Leach, E. Lévi-Strauss, London: Fontana, 1974.
Lévi-Strauss, C. Structural Anthropology, Volume One. Harmondsworth: Penguin, 1968.
Lévi-Strauss, C. Totemism, Harmondsworth: Penguin, 1969.
Lévi-Strauss, C. The Savage Mind, Oxford: Oxford University Press, 1972.
Lévi-Strauss, C. Introduction to the Writings of Marcel Mauss, London: Routledge, 1987.
Lévi-Strauss, C. The Raw & the Cooked, London: Pimlico, 1994.
Piaget, T. Structuralism. London: Routledge & Kegan Paul, 1971.
Poole, R. "Introduction" in C.Lévi-Strauss, Totemism, Harmondsworth: Penguin, 1969.
Poulantzas, N. Political Power & Social Classes, London: New Left Books, 1973.
Saussure, F. de. Course in General Linguistics, London: Fontana, 1974.
Saussure, F. de. Course in General Linguistics, London: Duckworth, 1974.
Skocpol, T. States & Social Revolurions: A Comparative Analysis of France, Russia & China, Cambridge: Cambridge University Press, 1979.
Sperdber, D. ‘Claude Lévi-Strauss’ in J. Sturrock (ed.) Structuralism & Since: From Lévi- Strauss to Derrida, Oxford: Oxford University Press, 1979.
Sturrock, J. ‘Introduction’ in J. Sturrock (ed.) Structuralism & Since: From Lévi- Strauss to Derrida. Oxford: Oxford University Press, 1979.
Wittgenstein, L. Tractatus Logico-Philosphicus, London: Routledge & Kegan Paul, 1972.
Wittgenstein, L. Remarks on Coloun, Oxford: Basil Blackwell, 1977.
انتهاي خبر // دفتر مطالعات و برنامه ريزي رسانه ها :::: کد خبر 936
کليد واژه ها :
سوسور،,ساختارگرايي,و نظامهاي نمادين