آن‌جا که‌ هنر با مذهب‌ عجین‌ بوده‌، تصوری‌ از مدینه‌ی‌ فاضله‌ را نیز متأثر از رویکرد همان‌ مذهب‌ به‌ جهان‌ اتخاذ می‌کرده‌ است‌. امّا با گسترش‌ جوامع‌ و جدایی‌ میان‌ فعالیت‌های‌ مختلف‌ انسانی‌ از جمله‌ جدایی‌ میان‌ هنر و مذهب‌، شکل‌ دیگری‌ از هنر به‌ وجود آمد که‌ بیش‌ از هر چیز به‌ دنیای‌ ملموس‌ و زندگی‌ این‌جهانی‌ اشارت‌ داشت‌. اما نکته‌ی‌ جالب‌ این‌که‌ این‌ تغییر توجه‌، در تعریف‌ هنر ملحوظ‌ نشد؛ چنانچه‌ هنوز هم‌ هنر را، با این‌که‌ هدف‌ متفاوتی‌ را دنبال‌ می‌کند، همانند گذشته‌ می‌شناسیم‌ و همان‌ تعریف‌ متعالی‌ را نیز برایش‌ قائل‌ هستیم‌.
امّا چنانچه‌ با یک‌ دیدگاه‌ تاریخی‌ به‌ هنر توجه‌ نماییم‌ و همچون‌ تولستوی‌ تعاریف‌ مختلف‌ آن‌ را در طول‌ تاریخ‌ با هم‌ مقایسه‌ کنیم‌، به‌ این‌ نکته‌ پی‌ خواهیم‌ برد که‌ هیچ‌ تعریفی‌ قابل‌تعمیم‌ به‌ همه‌ی‌ ادوار تاریخی‌ نیست‌، چرا که‌ هر دوره‌ مقتضیات‌ ویژه‌ی‌ خود را بر معرفت‌ و هنر تحمیل‌ می‌نماید. به‌ عنوان‌ مثال‌، می‌توان‌ گفت‌ در جهان‌ معاصر که‌ توجه‌ بیش‌تر به‌ زندگی‌ این‌جهانی‌ در آن‌ غلبه‌ دارد، هنر نیز از جنبه‌های‌ مادی‌ خالی‌ نیست‌ و عوامل‌ اقتصادی‌ زیادی‌ بر آن‌ اثر می‌گذارد. آن‌چه‌ در این‌ مقاله‌ موردنظر است‌ توضیح‌ چگونگی‌ رابطه‌ی‌ میان‌ اقتصاد و هنر و جایگاه‌ این‌ رابطه‌ در بحث‌های‌ جامعه‌شناسی‌ هنر است‌.

 

امّا قبل‌ از ورود به‌ این‌ بحث‌ لازم‌ است‌ تعریفی‌ از هنر، به‌ عنوان‌ موضوعی‌ که‌ در جامعه‌شناسی‌ مورد بررسی‌ و مطالعه‌ قرار می‌گیرد، ارائه‌ شود.
تعریف‌ جامعه‌شناسانه‌ی‌ هنر
در کلی‌ترین‌ حالت‌، هنر را می‌توان‌ به‌ دو شیوه‌ تعریف‌ کرد: تعریف‌ فلسفی‌ و تعریف‌ جامعه‌شناختی‌. تفاوت‌ اصلی‌ میان‌ این‌ دو دسته‌ از تعاریف‌ ذات‌ هنر در تعریف‌ فلسفی‌، و توجه‌ به‌ مصادیق‌ و دریافت‌های‌ هنری‌ در تعریف‌ جامعه‌شناختی‌ است‌. خلاصه‌ی‌ این‌ بحث‌، که‌ مشروح‌ آن‌ در جایی‌ دیگر آمده‌ است‌ (راودراد، 1383)، بدین‌ترتیب‌ است‌ که‌ هر حاصل‌ کار خلاقه‌ی‌ انسان‌ که‌ نتیجه‌ی‌ غیرمادی‌ داشته‌ و احساسات‌ مخاطب‌ خود را هدف‌ بگیرد و نه‌ عقل‌ ابزاری‌ و تفکر منطقی‌ وی‌ را، هنر است‌. این‌ هنر سه‌ هدف‌ اصلی‌ دارد: یک‌، کشف‌ بی‌واسطه‌ی‌ زیبایی‌ در جهان‌ هستی‌ و جامعه‌ی‌ بشری‌ به‌ مدد احساس‌ فرد هنرمند؛ دوم‌، بیان‌ آن‌چه‌ کشف‌ شده‌ در قالب‌ قراردادها و اصول‌ زیبایی‌شناختی‌ و خلق‌ اثر هنری‌؛ و سوم‌، کشف‌ باواسطه‌ی‌ این‌ زیبایی‌ها توسط‌ مخاطب‌ از طریق‌ مواجهه‌ با اثر هنری‌ و سهیم‌شدن‌ در احساس‌ هنرمند. تعریف‌ هنر تنها در جمع‌ این‌ سه‌ هدف‌ کامل‌ می‌شود.
یک‌ فرد که‌ ممکن‌ است‌ با احساس‌ خود به‌ کشف‌ زیبایی‌های‌ هستی‌ نائل‌ آمده‌ باشد، امّا توانایی‌ استفاده‌ از قراردادهای‌ زیبایی‌شناختی‌ و آوردن‌ این‌ کشف‌ به‌ قالب‌ بیان‌ را نداشته‌ باشد، طبق‌ تعریف‌ یادشده‌ هنرمند نیست‌. حتی‌ ممکن‌ است‌ او این‌ توانایی‌ را داشته‌ و کشف‌ خود را به‌ بیان‌ هم‌ آورده‌ باشد، ولی‌ هیچ‌کس‌ دیگری‌ به‌ غیر از خودش‌ اثر حاصله‌ را دریافت‌ نکرده‌ باشد. این‌ فرد اگرچه‌ با یک‌ دیدگاه‌ فلسفی‌ ممکن‌ است‌ هنرمند تلقی‌ شود، امّا از یک‌ دیدگاه‌ جامعه‌شناسی‌ هنرمند نیست‌؛ چرا که‌ توسط‌ دیگری‌ به‌ عنوان‌ هنرمند شناخته‌ نشده‌ است‌. امّا چنانچه‌ همین‌ فرد مخاطب‌هایی‌ به‌دست‌ آورد و توسط‌ آن‌ها شناخته‌ شود، علاوه‌ بر این‌که‌ به‌ لحاظ‌ فلسفی‌ هنرمند است‌، به‌ لحاظ‌ جامعه‌شناختی‌ نیز هنرمند تلقی‌ می‌شود.
یک‌ وقت‌ ممکن‌ است‌ فردی‌ خود چیزی‌ را کشف‌ نکرده‌ باشد، امّا با دیدن‌ یک‌ اثر هنری‌ چنان‌ در لذت‌ کشف‌ هنرمند سهیم‌ شده‌ باشد که‌ خود به‌ بیان‌ آن‌چه‌ قبلاً توسط‌ دیگری‌ کشف‌شده‌ در قالب‌هایی‌ دیگر بپردازد. این‌ فرد هم‌ هنرمند نیست‌، امّا ممکن‌ است‌ مقلد خوبی‌ باشد. در عمل‌، وقتی‌ بیان‌ او توسط‌ مخاطب‌ دریافت‌ می‌گردد، از نظر مخاطب‌، وی‌ هنرمند تلقی‌ می‌شود؛ زیرا اثر هنری‌ ارائه‌ نموده‌ است‌، حال‌ تقلیدی‌بودن‌ یا اصیل‌بودن‌ آن‌ دیگر به‌ تشخیص‌ مخاطب‌ نیست‌.
یک‌ وقت‌ هم‌ هست‌ که‌ فردی‌ تنها با آموختن‌ قواعد و قراردادهای‌ زیبایی‌شناختی‌ و دراختیارداشتن‌ ابزار و وسایل‌ مورد نیاز، بدون‌ هرگونه‌ کشفی‌ و به‌ صورت‌ تصادفی‌ از کنارهم‌قراردادن‌ عناصر مختلف‌ دست‌ به‌ بیان‌ هنری‌ می‌زند. به‌ شیوه‌ی‌ آزمون‌ و خطا آن‌ قدر این‌ کار را تکرار می‌کند تا روزی‌ با اقبال‌ مخاطب‌ مواجه‌ می‌شود. چنین‌ فردی‌ بنا بر تعریف‌ ذکرشده‌ در بالا هنرمند نیست‌، چون‌ عنصر اصلی‌ شناخت‌ هنری‌ یعنی‌ کشف‌ را فاقد است‌؛ امّا از نظر مخاطب‌ ممکن‌ است‌ هنرمند تلقی‌ شود، چون‌ اثری‌ به‌ وجود آورده‌ است‌ که‌ مبتنی‌ بر قراردادهای‌ زیبایی‌شناختی‌ است‌ و نتیجه‌ی‌ عملی‌ هم‌ ندارد.
این‌ سه‌ درجه‌ باعث‌ می‌شود که‌ سه‌ جور هنرمند داشته‌ باشیم‌. اولی‌ هنرمند بزرگ‌ است‌ زیرا هم‌ به‌ کشف‌ نائل‌ آمده‌ و هم‌ بیان‌ خوبی‌ دارد و هم‌ توانسته‌ با مخاطب‌ ارتباط‌ برقرار نماید. دومی‌ هنرمند متوسط‌ است‌ زیرا اگرچه‌ خود مستقیماً کشف‌ نکرده‌، امّا در لذت‌ کشف‌ دیگری‌ سهمی‌ شده‌ و با تقلید از آن‌ به‌ خلق‌ اثر هنری‌ نائل‌ آمده‌ و توانسته‌ با مخاطب‌ ارتباط‌ برقرار نماید. اما سومی‌ که‌ تنها دو عنصر بیان‌ و دریافت‌ را دارد، هنرمند کوچک‌ و ضعیف‌ است‌؛ ولی‌ به‌هرحال‌ از نظر مخاطب‌ هنرمند است‌ چون‌ دارای‌ اثر هنری‌ است‌.
هر سه‌ دسته‌ی‌ این‌ هنرمندان‌ مخاطب‌های‌ خاص‌ خود را نیز دارند. با یک‌ رویکرد فلسفی‌، می‌توان‌ گفت‌ که‌ فقط‌ دسته‌ اول‌ هنرمند هستند. زیرا اگر قبول‌ داشته‌ باشیم‌ که‌ هنر نوعی‌ شناخت‌ از طریق‌ احساس‌ و عاطفه‌ است‌ و دارای‌ سه‌ جزء اصلی‌ کشف‌، بیان‌ و دریافت‌ است‌، تنها هنگامی‌ که‌ این‌ سه‌ عنصر در یک‌ فرد و در یک‌ اثر جمع‌ شوند می‌توان‌ آن‌ فرد را هنرمند و اثر وی‌ را هنر دانست‌. امّا این‌ رویکرد فلسفی‌ در جامعه‌شناسی‌ نمی‌تواند کاربرد داشته‌ باشد، زیرا ابعاد آن‌ قابل‌ اندازه‌گیری‌ نیست‌. مثلاً ما به‌ عنوان‌ جامعه‌شناس‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌توانیم‌ بفهمیم‌ که‌ اثری‌ که‌ در پیش‌ روی‌ ما قرار دارد محصول‌ کشف‌ یک‌ فرد از زیبایی‌ است‌ یا صرفاً تقلید است‌ و یا صرفاً بیانی‌ فنی‌ و تکنیکی‌ است‌. به‌ همین‌ جهت‌، در جامعه‌شناسی‌ با محورقراردادن‌ مخاطب‌، ما هر سه‌ دسته‌ از افراد فوق‌ را هنرمند و آثار آن‌ها را نیز آثار هنری‌ می‌نامیم‌.
به‌ عبارت‌ دیگر، تعریف‌ جامعه‌شناسانه‌ی‌ هنر یک‌ تعریف‌ مصداقی‌ است‌ که‌ در آن‌ هر آن‌چه‌ در جامعه‌ و از دیدگاه‌ مخاطب‌ عام‌ و مخاطب‌ خاص‌ به‌ عنوان‌ هنر شناخته‌ شده‌ است‌، هنر است‌. امّا تشخیص‌ برتری‌ یا فروتری‌ آثار هنری‌ نسبت‌ به‌ یکدیگر وظیفه‌ی‌ جداگانه‌ای‌ است‌ که‌ اگر چه‌ بیش‌تر به‌ حوزه‌ی‌ زیبایی‌شناسی‌ مربوط‌ می‌شود، امّا در جامعه‌شناسی‌ نیز مورد توجه‌ است‌. از آن‌جا که‌ نتایج‌ هر یک‌ از انواع‌ آثار هنری‌ متفاوت‌ است‌، از روی‌ نتیجه‌ می‌توان‌ به‌ تحلیل‌هایی‌ دست‌ یازید. به‌ عنوان‌ مثال‌، اگر اثر هنری‌ در طول‌ زمان‌ ماندگار شد و مخاطبان‌ متفاوتی‌ از آن‌ استقبال‌ نمودند، آن‌ چنان‌که‌ در مورد شاهکارهای‌ هنری‌ این‌چنین‌ است‌، می‌توان‌ گفت‌ که‌ آن‌ اثر هنری‌ بزرگ‌ و مبتنی‌ بر کشف‌ است‌. بنابراین‌ عامل‌ زمان‌ یکی‌ از عوامل‌ مهم‌ تحلیل‌ جامعه‌شناسانه‌ است‌.
امّا در همین‌جا هم‌ ممکن‌ است‌ عوامل‌ اجتماعی‌ دخالت‌ داشته‌ باشند تا ما اثری‌ را اشتباهاً هنر واقعی‌ تصور نماییم‌. مثلاً موزه‌دارها برای‌ رونق‌ کار خود روی‌ یک‌ اثر هنری‌ تبلیغی‌ بیش‌ از آن‌چه‌ شایسته‌اش‌ هست‌، داشته‌ باشند و با تبلیغات‌ آن‌ را در زمره‌ی‌ آثار هنری‌ بزرگ‌ و شاهکارهای‌ هنری‌ وارد نمایند. این‌ خود امری‌ جامعه‌شناختی‌ است‌ که‌ اثری‌ را به‌ اثر بزرگ‌ تبدیل‌ می‌کند، بدون‌ این‌ که‌ آن‌ اثر واقعاً بزرگ‌ باشد.
تعریف‌ هنر به‌ عنوان‌ هر آن‌چه‌ که‌ به‌ عنوان‌ هنر پذیرفته‌ شده‌ است‌ در جامعه‌شناسی‌ هنر به‌ منظور گریز از دست‌نیافتنی‌بودن‌ هنر اتخاذ شده‌ است‌. این‌ تعریف‌ توسط‌ جامعه‌شناسان‌ هنر دیگری‌ چون‌ جانت‌ ولف‌ و ویکتوریا الکساندر پذیرفته‌ شده‌ است‌ (جانت‌ ولف‌، 1367). جانت‌ ولف‌ در کتاب‌ تولید اجتماعی‌ هنر خود که‌ یکی‌ از سه‌ کتابی‌ است‌ که‌ در حوزه‌ی‌ جامعه‌شناسی‌ هنر نوشته‌ است‌، تنها با ذکر جمله‌ای‌ قراردادی‌ در ابتدای‌ بحث‌ تکلیف‌ خود را با خواننده‌ روشن‌ می‌کند. وی‌ می‌گوید مقصود من‌ از کلمه‌ی‌ هنر یک‌ مفهوم‌ عام‌ است‌ که‌ شامل‌ نقاشی‌، ادبیات‌، موسیقی‌، تئاتر و همه‌ی‌ محصولات‌ فرهنگی‌ مانند آن‌هاست‌.
همچنین‌ ویکتوریا الکساندر در کتاب‌ جدید خود با عنوان‌ جامعه‌شناسی‌ هنرها که‌ در سال‌ 2003 به‌ چاپ‌ رسیده‌ است‌، برای‌ گریز از دادن‌ هرگونه‌ تعریف‌، در ابتدای‌ کتاب‌ قطور خود، جدولی‌ ترسیم‌ می‌کند که‌ در یک‌ ستون‌ آن‌ آن‌چه‌ می‌توان‌ هنر نامید با تمامی‌ جزئیاتش‌ نام‌ برده‌ شده‌ است‌ و در ستون‌ دیگر آن‌چه‌ هنر نیست‌ ولی‌ ممکن‌ است‌ گاه‌ اشتباهاً به‌ جای‌ هنر گرفته‌ شود را نیز با جزئیات‌ نام‌ برده‌ است‌. مثلاً در ستون‌ مربوط‌ به‌ آن‌چه‌ هنر است‌ آمده‌ است‌: هنرهای‌ زیبا شامل‌ اپرا، سمفونی‌، نقاشی‌ و مجسمه‌سازی‌ و مانند آن‌، هنرهای‌ مردم‌پسند مانند موسیقی‌ راک‌ و پاپ‌، سینما، سریال‌های‌ تلویزیونی‌ و مانند آن‌، و هنرهای‌ عامه‌ مثل‌ موسیقی‌ محلی‌ به‌ اضافه‌ی‌ هنرهای‌ سنتی‌ و محلی‌ و بالاخره‌ هنرهای‌ دیجیتالی‌. در ستون‌ غیرهنر نیز به‌ فرهنگ‌ مردم‌پسند مثل‌ مدها و نگرش‌ها نسبت‌ به‌ آرایش‌ مو، زیباسازی‌ بدن‌ با تاتوکردن‌ و امثال‌ آن‌، ورزش‌، رسانه‌ها و برنامه‌های‌ مختلف‌ خبری‌ و غیرهنری‌ آنها، همین‌طور اشکال‌ بیانی‌ خصوصی‌ و طرح‌های‌ شخصی‌ و هنر درمانی‌ اشاره‌ شده‌ است‌. یک‌ منطقه‌ی‌ خاکستری‌ نیز از نظر وی‌ وجود دارد که‌ از محدوده‌ی‌ توجه‌ کتاب‌ خارج‌ است‌ ولی‌ ممکن‌ است‌ از نظر بعضی‌ جنبه‌های‌ هنری‌ بالایی‌ داشته‌ باشد مثل‌ آشپزی‌ و سفره‌آرایی‌ و نظائر آن‌ها.
آوردن‌ این‌ دو نمونه‌ برای‌ توضیح‌ این‌ مطلب‌ است‌ که‌ تعریف‌ مصداقی‌ و نه‌ ماهیتی‌ هنر در جامعه‌شناسی‌ هنر امروز امری‌ پذیرفته‌ و مرسوم‌ است‌، اگرچه‌ ترسیم‌ جدولی‌ که‌ الکساندر کشیده‌ است‌ ضرورتی‌ ندارد و تعریف‌ مصداقی‌ خود به‌ اندازه‌ی‌ کافی‌ گویاست‌.
بنابراین‌، اگر بگوییم‌ فلسفه‌ به‌ روح‌ هنر می‌پردازد و اساس‌ آن‌ در تعریف‌ هنر کشف‌ و بیان‌ است‌، در مقایسه‌ با آن‌ می‌توان‌ گفت‌ جامعه‌شناسی‌ به‌ جسم‌ هنر می‌پردازد و اساس‌ آن‌ در تعریف‌ هنر بیان‌ و دریافت‌ است‌. امّا این‌ نه‌ از ارزش‌ جامعه‌شناسی‌ کم‌ می‌کند و نه‌ فلسفه‌ را ارزشمندتر می‌سازد. هر یک‌ از این‌ دو حوزه‌ آگاهی‌ در محدوده‌ی‌ خود موضوع‌ را روشن‌تر می‌نماید و تصور جامعی‌ از هنر محصول‌ اتحاد این‌ دو رویکرد است‌. همان‌طور که‌ عالم‌ دین‌ به‌ روح‌ و معنویات‌ انسان‌ توجه‌ دارد و عالم‌ علوم‌ محض‌ به‌ جسم‌ و سلامتی‌ بدن‌ توجه‌ دارد و ضعف‌ هر کدام‌ منجر به‌ کاهش‌ تأثیرگذاری‌ دیگری‌ می‌شود، مطالعه‌ی‌ روح‌ هنر (در فلسفه‌) و جسم‌ آن‌ (در جامعه‌شناسی‌) به‌ شناخت‌ ابعاد مختلف‌ انسان‌ یاری‌ می‌رساند. و این‌ هر دو، یعنی‌ فلسفه‌ و جامعه‌شناسی‌ از آن‌جا که‌ علم‌ هستند و نه‌ هنر، شناخت‌ علمی‌ ما را از هنر افزایش‌ می‌دهند و همان‌طور که‌ هگل‌ هم‌ (البته‌ در مورد فلسفه‌) گفته‌ است‌ ما را قادر می‌سازند که‌ هنر را بهتر بفهمیم‌، امّا باعث‌ نمی‌شوند که‌ بتوانیم‌ هنر را خلق‌ کنیم‌. این‌ تنها وظیفه‌ی‌ هنرمند است‌ که‌ با احساس‌ خود در جاده‌ی‌ شناخت‌ قدم‌ می‌گذارد. با این‌ توضیح‌، مشخص‌ می‌شود که‌ تعریف‌ جامعه‌شناسانه‌ی‌ هنر، نه‌ هنر را از مقام‌ متعالی‌ خود پایین‌ می‌آورد و نه‌ هنرمند را از آسمان‌ به‌ زیر می‌کشد، بلکه‌ موجب‌ شناخت‌ بهتری‌ از هر دو می‌شود؛ شناختی‌ که‌ یکتایی‌ و بی‌همتایی‌ هنر را در مقایسه‌ با سایر انواع‌ شناخت‌ بار دیگر آشکار می‌ساز